ادامه مطلب
با تو در ثانیه ها کاش دلها در چهره ها بود
|
||||||||||||||||||||||||||
Design by : NazTarin
|
دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم
با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت :
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی !
تو چقدر سادهای
خوش خیال كاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست ؟
تو فقط
دستمال باش
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشهای كنار جعبهاش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانههای اشك كاشت . !!
ادامه مطلب باز هم شب ، باز هم سکوت ، باز هم توهم شبانه ی دیوارهای تاریک زندگی . امشب تپش های خسته ی ، دل زخم خورده ام تنها همدم و نوازشگر سینه ی پردردم هستند. شبی که با حضور خود هجوم بهانه ها را در بغل دارد و چشمانم همچنان خیره بر دیوار خاطراتی ست که خشتهای آن بوی یاس و شبنم ندارد امشب شروعی زیبا خواهم داشت برای باران اشکها و بوسه برخلوتی ناخواسته خواهم زد برای دفن یادها دل بیمار من امشب مرثیه می سازد بر ترانه ی غربت عشق و جنون و زمزمه می کند سرود تنهایی را امشب در سنگینی ثانیه ها ... فریاد خواهم زد ... من عزا دار خاطرات گذشته ... ! و معشوقه ی ... سکوت و ... تنهاییم . !!
ج _ علیخانی
ادامه مطلب
ناله ی ابر سیاه ، گریه ی نازک ابر ، نم نم اشکهای آسمون پاک ، همشون انگاری مهمونی دادن تا من و تنهایی تنها نباشیم ! آرزو کرده بودم ... اگه بارون بگیره ... تو هم بیای من و برداری بری ... تو عالم فرشته ها توی مهمونی ماه ، توی شهر قصه ی شاپرکها اما حیف !! هر چی که بارون می اومد ، جای خالی تو رو مثل قدیم توی آغوش و خیالم می دیدم . سر به سر شدم همه وهم و جنون آه و اشک و ... دلی چون کاسه ی خون !! به دلم وعده دادم ، عیب نداره .. یه امشبم ، مث شبهای دیگه تنها بمون . شب تاریک و بلند سر می رسه غم و بی حوصلگی تموم میشه غرش ابر سیاه همیشه نیست ! تا ابد میون لحظه های داغ انتظار دل تو نمیشه باشه بی قرار میاد اون لحظه ی بارونی ، که تو خواسته بودی . . . . . میاد اون روزی که این تنهایی و فاصله ها ، به خط آخر میرسن. !!
ج_ علیخانی
ادامه مطلب
ای توانگر تا به کی غرق تمنای تسخیر زمان سینه ی زمین را با قدمهای پر گناهت دشنه می زنی ؟ آسمان سیاه تو ... آبستن از رویای غمگین شبانه کودکان و سیراب از بد مستی دلالان زندگی ست . !! آه ... که آسمان تو ... چه مغرورانه فقر می بارد ، بر تن لخت زمین و سیری شکمباره ات چه بی رحمانه میکوبد ، تازیانه بر پیکر رنجور گرسنگی بر حذر باش .. نرم نرمک طفل خورشید خواهد آمد از پس دیوار سیاهی شب و خیزابه های دریای زندگی رد پای تو را خواهند شست از ساحل خشک زمین و خورشید لبخند خواهد زد بر فردای ... فرزند فقر . !!!
ج _ علیخانی
ادامه مطلب
مردی و زنی ، کنار پنجره ای رو به بهار ، نزدیک هم نشسته بودند. زن گفت : « تو را دوست دارم ، تو همواره زیبا و پولدار وخوش پوش بوده ای . » مردپاسخ داد : « من نیز تو را دوست دارم . تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز ، و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای . » اما ، زن با ترشرویی از او روی گردانده و گفت : آقای محترم ... مرا تنها بگذار ...همین حالا ! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد .! من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت ، و مادر فرزندان آینده ات باشم ... ! بدین گونه آن دو از یکدیگر جدا شدند. مرد به خود گفت : بنگر که رویای دیگر غبار شد . و زن گفت : خوب شد .... چه مردی بود ، که مرا غبار و رویا می شمرد . !!
جبران خلیل جبران ادامه مطلب امشب ، درسکوت تنهاییم رسم کهنه را دور خواهم انداخت !؟ اندیشه را میهمان می کنم به تاریکخانه دلم. اندیشه ای که سالها با من فاصله داشت. !!! ؟؟؟ او را میخوانم تا شاید در آغوش او من واقعی خود را بیابم . می خواهم حس کنم آغاز بودن را . آخر خسته شد روح در به درم از این همه مردن اگر اندیشه بیاید به او خواهم گفت : نوازش سایه ی دیوار همسایه را اعتمادی نیست می گویم زندگی را دو باره می خواهم زندگی کنم. می خواهم ... خود خودم باشم ج _ علیخانی
ادامه مطلب هرکس همانگونه زندگی میکند که فکر میکند؛ اگر کسی فرومایه بیندیشد، فرومایه هم زندگی میکند. اگر کسی بیقید و بند فکر کند بیقید و بند هم زندگی میکند. اندیشه هیچ گاه بر زندگی و وجود فردی و جمعی ما بیتأثیر نبوده است....!!!! روژه ـ پل درووا ادامه مطلب
در حیرتم از مردمی که در گرداب تاریکی غوطه ورند ! مهر ورزی را برای خویش میخواهند و سایه ی مرگ بر دیوار خانه همسایه . !! در ازای لقمه نانی ، یا که لبخندی ز یک حوری ، تفکر می سازند و ... می سازند ... و در آنسوی بازار اندیشه می بازند و ... می بازند ... در مانده ام ... گریه کنم بر مردگان دریای سیاهی ! ؟؟ یاکه لبخند زنم بر خورشید . ! ؟؟
ج _ علیخانی
ادامه مطلب
آدمی ای ... بوم شبگیر که در کنج خراب خانه ی زندگی ماوی داری امشب قلم بر دست سودای ترانه ای بود در درونم تا برایت بسرایم ! از نور ... ، از روشنایی ... . وقتی تو را یافتم اندیشه ات زنجیر بود بر تاریکی !! و چشمانت کور بر راز طلوع خورشید !! شایدفراموش کرده بودم این حقیقت تلخ را که تو سالهاست ، بیگانه با نوری !! قلم را شکستم بر خود نهیب زدم ! عبث دانستم از چیزی سخن گویم که در اندیشه ات میهمان ناخوانده ست . سر به دیوار توبه کوبیدم به خود گفتم : مگر با بوم ، سخن از روز ... بتوان گفت .؟؟ نه ... !! نه ... !! نه من هرگز.... دگر این آب در هاون نخواهم کوفت .
ج - علیخانی
ادامه مطلب
|