با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 184
بازدید کل : 145171
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

 

نگار  نیما

ستاره گان فروزان آسمان تاریک زندگی ام  :  

در تنگاتنگ بی حوصلگی و در گریزی ناگزیر

تفکرات و نگاره های دلم را

که تار و پود روشن و تاریک آن

بربافته  از سوز پنهان وجودم بود .

همراه با ترنمی آمیخته از درد آشکار جامعه ی عریان ،

 و شکوهی دلزده از مصیبت های آدمی !

که با ستم و بیداد بر خاک خوب سرزمین خدا روا داشت ؟ !

بعنوان تنها دسترنج زندگی بی حاصلم ،

همچون شبنمی که عاشقانه بر گونه گلبرگ می دود

بر چشمان زیبایتان به ارمغان دارم

شاید در افقهای دور نزدیک و یا نزدیک دور 

پلی باشد بر یاد و خاطرات ایام و آرزوهایی که

در زندگی بی صبرانه آغوش بر آن گشوده بودم !!

ولی بی گناه در رسیدن بدان سر بر دار عذاب کشیدم !!

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

آسمون شب و روزش ، شده یکرنگ تو سیاهی

توی جاده ی عبورش ، نداره نور و چراغی

دیگه زمهریر پرهاش ندارن بوی بهاری

* * *

تو دلش ، توی وجودش ، یه عالم دریای رازه

میون همهمه ی شب ، سکوتش پر از نیازه

تو گلوش شکسته فریاد

آرزوهاش دونه دونه

همه بی عذر و بهونه

خیلی وقته رفته از یاد

* * *

خسته از دوری جفتش ، تشنه از دوری چشمه

دیگه از خود خودش هم ، خیلی وقته شده خسته

انگاری که نفسش رو ، بغض صد خاطره بسته

شایدم به دست و پاهاش ، زنجیرای سرنوشته !!

 اون کبوتری غریبه ،  پر پروازش شکسته

تو قفس تنها و خسته ، بی صدا با غم نشسته

به امید اون ترانه ست ، که نخونده موند تو قلبش

شایدم بغض غریبش ، همه رو سوزوند تو عمرش

تا حالا هر چی که داشته ، تو قمار دل گذاشته

اما بی رقیب و تنها ، همشو یک دفعه باخته

آخه اون جفت قشنگش ، اونو ول کرده و رفته !!

ولی با این همه حرفها ، توی قلب بی قرارش

این ترانه ی قشنگ رو ، زیر لب زمزمه کرده :

" کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس

تنها برای یک نگاه ، حتی برای یک نفس  "

 

 ج  _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

سالهاست

در پشت میله های افکار ... گرفتارم

 سخره ام مگیر رهگذر

بگذار و بگذر !

رنج زندان تفکر کمتر از زندان جسم نیست !؟

 من زندانی جهل و حماقت بندگانم

هم آنانی که می پندارند زنده اند

اما سالهاست که پای بر گور زمان دارند!!

بندگانی که به بهانه ی زندگی

بردگی پیشه دارند.

روزها یشان آکنده از خواری و ذلت

و شبهایشان آبستن خون و اشک .

مردمانی ناشنوا بر حقیقت

و کورانی چراغ بر دست.

موجودات عجیب و غریبی که

در کوچه های تنگ و تاریک عمر

بی شاخ و شمشیر زخم بر هم میزنند !!

و در اوج آرامش و سکوت ،

و یا شاید ناتوانی و عجز ،

دهانی ...  همچون نهنگ

چنگالی ...  به سان گرگ

زبانی ... چون کژدم

و صدایی ...  مانند غوک دارند.

لنگ لنگان و سر گردان

هراس انگیز و پر هیبت

در قبرستان زندگی

تابوت خویش بر دوش دارند 

و مرثیه تمدن و غرور میخوانند !!

کنون که کاروان بندگی و بردگی

بر گور بی نعش زندگی

ترانه میخواند ،

منم در اوج تنهایی

ودرزندان افکارم...

بر احوال پریش بردگان زندگی ،

 دزدانه ...  می خندم !!

 دزدانه ... می گریم !!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی