با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 145173
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

 

 

هنگامی که شادی من به دنیا آمد . او را در بغل گرفتم و روی بام خانه فریاد زدم " ای همسایگان ،

بیایید ،بیایید و ببینید ،

زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده است. بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد

بنگرید .ولی هیچیک از

همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند. و من بسیار در شگفت شدم.

تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار می زدم. ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد. من و

شادی ام تنها ماندیم ،

 نه هیچ کس سراغی از ما گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد .

آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد ، زیرا که زیبایی او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت و هیچ لب

دیگری لبش را نبوسید.

آنگاه شادی من از تنهایی مرد.

اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم .

ولی یاد یک برگ پاییزی ست  ، که چندی در باد نجوا

می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید .

 

جبران خلیل جبران


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 


با توام 

آری تو

تو  مسافر روزهای خستگی

افسرده و دل مرده از ثانیه های پر عطش

با توام ای رهرو شبانه زندگی

و تو ای آغاز گر لحظه های آبستن از تب و تاب

بیدار شو

فریاد برآور

و بشکن حصارسکوت غمگین را

زنجیر دلتنگی شکستنی ست

اینک که لاشه معصومیتت

در جنگل تاریک و مه آلود زمین

به جرم زندگی

رویای خواب شبانه کرکسان

و زوزه مستانه کفتار پیر شده

آهسته قدم بردار

آهسته تر از عشق بازی قطره با گلبرگ

و آغاز کن حس بودن را

تو از جنس آفتابی

ابرهای کور تردید و ترس را

در هم شکن

بیدار شو

فریاد برآور

و  ویران کن وحشت سرد زمان را

زنجیر دلتنگی شکستنی ست

آری با توام

ای دلخسته از سودای مکاره ی پیر زندگی

قدم بگذار و بگذر

و باور کن

که در این جنگل تاریک

دریدن هنر است

ودر این جنگل سرد

هیچکس آدم نیست.


ج - علیخانی


 


 


 


 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

با تو در ثانیه ها بودم و

بی تو همه در درد فراق

تو بگو ....

تو بگو همسفر شب،

چه بگویم ؟، چه نویسم؟

بی تو ای وای هوار


 

ج - علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

من و دلتنگی

 

امشب در پنجره آسمون

 رقص  و دلفریبی ستاره

و غمزه های ماه رو ندیدم

 انگار چشمان آسمون هم 

 مثل چشمان من

از دوری تو

 ابری و غبار آلوده،

 هوای باریدن داره.

خسته ازهر چی آسمونه

چشمان دربدرم را به زمین میرانم

زمین سرد و ساکت هم

گویی در غم دوری زمان

 غصه داره

خسته ولی خوشحال از درد مشترک

دست در دست هم

با چشمان بسته

سمند ثانیه ها را تاختیم

و درپی زمان و

 ستاره گم شدیم

ودر بیکرانها

دلتنگی را به آغوش گرفتیم

واینچنین شد که

ثانیه ها از حرکت ایستادند

زمین مرد

و زمان خاموش شد

و من ماندم و دلتنگی

من ودل تنگی

 

 

ج - علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”

و تو جواب میدی “خوبم!

کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه:
 
 
“میدونم


خوب نیستی…”
 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



دور دست جاييست كه تو نيستی...


و اندوه يعنی


لحظه ای كه بی حضورت ميگذرد...

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه

 

 ميگيرم...


يك صحرا گذشته است!

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

دوستی


درود بر کسانی که از پاکیشان دوستی آغاز می شود


از صداقتشان دوستی ادامه پیدا میکند


و به واسطه وفایشان دوستی پایانی ندارد.


 


 

ارسال شده توسط سکوت

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


 

 


 


 

من به هیچ دردی نمی خورم


این دردها هستند .........


.........که به من می خورند.

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

علم خوب است یا ثروت؟


 


صدای ضجه دلخراش مداد گچی 


در دستان آقا  معلم ،  که به دشواری سینه سیاه تخته را


میشکافت


هنوز هم در خاطر آشفته  و سر گردانم موج می زند ،


و صدای لرزان او را 


که سکوت سنگین همهمه های کودکی ام  را سرکوب میکرد


 به یاد می آورم.


بچه ها موضوع انشائ این هفته * علم خوب است یا ثروت؟*


او می گفت و می نوشت ....


ولی چین و چروکهای چهره پر مهر ولی غمبارش


نشان از دردی کهنه می داد


با قلبی کودکانه 


و افکاری فارغ از دردهای بی درمان آینده 


علم را بر ثروت ترجیح دادم


و قلمم را به تمامی زر و زیور دنیا نفروختم


سالیان گذشت و تمامی آن افکار نیز گذشت،


بر حسب تقدیر زمان که زمین را از آن خلاصی نیست


پیری خمیده پشت را در کوچه های بی کسی


و در بن بست دلواپسی زندگی یافتم 


در حالی که دستفروشی میکرد.....


آقا معلم دوران کودکیم بود


به گمانم  او هم به تقلید از من 


قلم می فروخت تا ثروت بخرد.....


زمان گذشت


و تمامی این خریدنها و فروختنها نیز گذشت،


و هنوز هم که هنوز هست


من اندیشه کنان غرق این افکارم....


که اگر علم خوب بود 


پس چرا خدا ،


سرنوشت من و آقا معلم رو   .. رقم .. زد


قلم نزد ......؟ ؟ ؟ ؟


ج- علیخانی



 

تقدیم به مینای عزیزم


 

 


 

 


 


 


 


 


 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


 

 


چه دنیای سیاهی دارم


چقدر با نور غریبه ام


چقدر چرکین و آلوده ست


هوای زندگی من


آنگاه که ...


تو فروختی تنت را تا سیر کنی کودکت را 


و


من فروختم حق کودکم را تا سیر کنم هوسم را


 


 

ج - علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در زمینی که ....

 

 

در زمینی که زمان کاشت مرا  ،

گل زیبایش بجز خار نبود ،

پستی و هرزگی و هرزه دری ،

حسرتا بهر کسی عار نبود

زار و بدبخت و گرفتار کسی ،

که به این عار گرفتار نبود .

 

" کارو "


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

 

هرگز در ميان موجودات مخلوقي كه براي كبوتر شدن آفريده شده،

 كركس نميشود.

 اين خصلت در ميان هيچ يك از مخلوقات نيست

 جز آدميان.

 

«ويكتورهوگو؛ بينوايان»


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكند

 

 پرهايش سفيد ميماند

،

ولي قلبش سياه ميشود.

 

 «مارك تواين»


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


 

خیلی وقته افکارم پریشان ، ناراحت و غمزده است و همیشه طرح این سوال که :  جامعه ما  که  در

پشت سر خود تاریخی سترگ و غنی از فرهنگ و ارزشهای انسانی رو داشته و همواره با برخورداری از این مهم

روزگاران رو ورق زده و در تمامی زمینه های اجتماعی تاثیر گذار بر سایر فرهنگها و تمدنها و حتی آراء مردم اقصی

نقاط کره خاکی بوده ....... ، چی به سرش اومده؟؟؟

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


بوسه بر خاک زد ،

شکست

و در زیر پاهایم رقصیدو خرد شد.

اقتدار مردانه ات را میگویم

آنگاه که خود را

نان بر دست

در آستان خانه ات یافتم.


با درود بر تمامی اون شیر زنانی که نان آور  خونشونن.

این مطلب رو نوشتم برای اون مردایی که فقط تو شعرها و داستانها مرد عمل هستند

شاید.............امیدوارم.

ج _ علیخانی



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


دریا باش....


امواج، لنگه کفش کودکی را از او گرفت.

او روی ساحل نوشت: " دریا، دزد کفشهای من"

آنسو تر،

مردی که از دریا ماهی گرفته بود،

روی ماسه ها نوشت: "دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی".........

موج دریا آمد و جملات را محو کرد

و برای من تنها این پیام را باقی گذاشت:

" برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا

دریا باشی"


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول :مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا

به او نخورد. او گفت‌ ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم :مستی دیدم که... افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت

بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟


سوم :کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از

کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد وآن را خاموش ساخت و گفت: تو

که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم :زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد.

گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش

دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه

غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

دسته‌بندی انسان‌ها از نگاه دکتر شریعتی


دسته اول


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد

جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت

جسمی دارند.


دسته دوم


آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای

چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم

نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.


دسته سوم


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و

در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما

می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


دسته چهارم


آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما

نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم

آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه

بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها

هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم

قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و

غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان

می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر

کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


خوب من ، هیچگاه فراموش نکن که ارسال نظرشما ، دلیلی بر استمرار


قلم فرسایی من خواهد بود.


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

نیما ، پسرم ،


در گردش روزگار


بی من بودن ،


بی تاب و نالان مباش


شاهد شادی را در آغوش گیر.....


لبخند بزن....


و باور داشته باش


که من هیچگاه  بر دستان تهی و کوچک


کودک خیابانی


طعنه فقر نزدم



ج - علیخانی



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

 

 

حلقه

 

 

 

 

 

 

دخترك خنده كنان گفت كه چيست؟

راز اين حلقه زر،

راز اين حلقه كه انگشت مرا،

اين چنين تنگ گرفته است به بر

راز اين حلقه كه در چهره او،

اينهمه تابش و رخشندگی است

مرد حيران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارك باشد

دخترك گفت : دريغا كه مرا،

باز در معنی آن شك باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر

ديد در نقش فروزنده او

روزهايی كه به اميد وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پريشان شد و ناليد كه وای

وای اين حلقه كه در چهره او،

باز هم تابش و رخشندگی است:

حلقه بردگی وبندگی است.

 

فروغ فرخ زاد


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 14 صفحه بعد