بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند ،
آرام قدم بگذار ....
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ، درد ِ " دانستن " است ..
این روزا حوصله خود خودمم ندارم. بعضی وقتها آدم توی برزخ تصمیم گیری میمونه . بین رفتن و موندن ...... !! دل بریدن از همه ی دلبستگیها.....!!
و دور انداختن دنیای خاطرات گذشته و چشم دوختن به افق آینده ایی سرتاسر مبهم ..!!!! سخته .... خیلی سخته ....!!
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوب
پر از حرفهای نگفتـه
چه باشند ، هستند
و چه نباشند، باز هم هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
در زمانه ای که مردمانش ،
به راحتی چشم بر زخمهای عریان و کهنه ی نسلها بردگی و بندگی خویش فرو بسته اند،
و با سنگدلی خار بر پای اندیشه و خرد می نهند ....!!
دیگر نمیتوان در آرزوی معجزه چشم بر آسمان دوخت...!
سرگذشت آدمیان به انتهای سکوت زمان نزدیک است..!
وتنها ملائک هستند
که بر این مرثیه زار زار می گریند..!!
شب از نیمه گذشته ست ،
باده هم دیگر توان بردن هوش از سر
و برون انداختن زبان از دایره ی اختیارم ندارد.!!
گویی او نیز خونبهای تاک تک افتاده را
در ثانیه های کشنده ی بیداری شبانه ام می جوید .!!
در شهر من...
پسته ها می خندند
به بغضِ نفتیِ گیر کرده در گلوی ایران
به شپش های رقصانِ در جیب
به پینه های دستِ پدری مرد
به سوزشِ چشمِ دخترِ اسفند دود کنِ فال فروش
به غمِ سنگینِ بیوه ای تن فروش
به سرفه های خسته ی مردی که جوانی اش را برای ایران و بغضش گذاشت...
آری... پسته ها به آب خوردن کوزه گر از کوزه شکسته می خندند... !!
روزهايی است كه من تنهايم
با خودم، كاغذ، قلم و روزهايم
می نويسم از خودم از حس بودن
روزهای كهنه را هر دم شمردن
از تو از آن حس گريه كه شبی گم كرده بودم
از تمام لحظه هايی كه شبم را خواب می كرد
می نويسم با مداد، رنگ تيره رنگ خواب
از تو از قايق كه معنا داد به آب
از تو از روزی كه گفتی می روی از خودم، اجبار، تنهايی، سراب
از تو از شيرينی از طعم رفاقت
از خودم از تلخی تند شراب
روزهايی است كه من تنهايم
با تبسم، اشک و حسرت
خاطرات تلخ غربت
روزهايی سرد خاموش از ترانه
از ستاره
در گذر از مرز تقدير
گريه های پاره پاره....!
فرزندم ...
دیشب در خلوت تنهایی تقویم زندگی ام را ورق زدم
اوراق آن حکایت از زخم ها و دردها ی بی درمان داشت
سعی در قیاس خودبا دیگر آدمیان نیکو سرشت کردم
با سنگ هر دین و مذهب و مسلکی که خود را محک زدم
و هر چه خود را سنجیدم ، دریافتم که:
آخر الامر دوزخی ام و ماوایی جز جهنم مرا راه نیست ... !!
چاره ای نیست ... باید تقدیر و سرنوشت را پذیرفت .. !!
جهنم آخرین مکان من خواهد بود ! فرزندم....
در فراقم صبور باش و ناراحت تنهایی ام نباش
آنجا نیچه .... صادق هدایت .... برشت .... هم هستند.. !!
آدم های ساده را دوست دارم!
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!
همان ها که برای... همه لبخند دارند!
همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند!
آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است!!
آدم های ساده را دوست دارم!
بوی ناب “ آدم ” می دهند !!
بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند. !!
آلوین تافلر
اغلبِ دردها را مرور زمان، درمان نمیکند؛
نقشی که زمان در این میان ایفا میکند،
این است که درد را از یک مرکز ثقل، هنرمندانه به مرکز ثقل دیگری میراند.
در زندگی روزهای مهمی است، آدم هایی را ملاقات می کنیم که مثل: یک شعر زیبا، وجود ما را از هیجان به ارتعاش می آورند. آدم هایی که غنای دست دادنشان همدلی نا گفته ای را بیان می دارد و سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بی قرار ما آرامشی شگفت را ارمغان می دهد که خداوند در هسته ای آن است. پیچیدگی ها و تحریک پذیری ها و نگرانی هایی که ما را در خود گرفته اند، مثل: خوابی ناخوشایند می گذرند و ما بیدار می شویم تا زیبایی دنیای واقعی خداوند را به چشم هایی دیگر ببینیم و با گوش هایی تازه بشنویم!
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی ازین دخمه ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی همچنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای
ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود. !!
ای کاش دریچه ی چشمانت
باز میشد بر روی نور
و پنجره ی قلبت با بلندای وسعت بیداری روح ، دوستی داشت ... !
تا سفره ی درونت از برکت احساس خوب انسانی غنی میشد
و بوی خوب آدمیتت فرشتگان گریان خدا را مست میکرد . !!
آینه هم این روزها
از ما گریزان است
شرم دارد دیده بر ما بتابد!
از مصیبتی که به پا کردیم
از نیشی که به نام نوش تحفه دادیم
و از جهلی که بدان لباس سلامت پوشاندیم ! سر گذشت ما ، چه می شود زین پس ؟؟
در سرزمین وارونه ها ... !
و زندگی در سرزمین زنگارها ...!!
من مشرقی ام...
زاده ی سرزمین سترگ غم و اندوه
همبستر با تند باد خواهشها
زخم خورده از خنجر گذشته ی سیاه
و مسافر گردنه های صعب العبور فاصله ها
این روزها ...
با دستهای زخمی خود
در کاخهای پنهان شده در دیوار آرزوها
گور کنی را پیشه کرده ام
گوری به بلندای مرگ حقیقت ...!!
دیروز ،نانی در سفره داشتم آکنده از بوی گندم خدا
جامی و آبی جوشیده از رودهای نفس بهار
امروز، نانی دارم نهفته در کاسه ی خون
و جامی لبریز از شرنگ و فسون
کاروان زمان بایست
فردایت را نمیخواهم
من در گذشته می مانم..!!
آدم هـا می آینـد….
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری ،
در حالـی کـه زنــده ای …
يك شب تو به خواهش دلم خنديدي
آن شبي كه ماه مثل من تنها بود
بگذار كه در سپيده صبح،دلم
با واژه و با خيال در آميزد
از خامي خود براي تو بنويسد روز است و تمام چيزها روشن تر
ديشب تو نه به خواهش من خنديدي
نه از آن رنجيدي
تو فقط ترسيدي
از تپش هاي دلي كز باران
خاطراتي دارد
خاطراتي شيرين
لحظه ها مي گذرد،من ديريست
از تپش هاي دلم مي ترسم
ديگران مي خندند
ديگران مي رنجند
ديگران مي ترسند
و تو هم ترسيدي...
سخن بگو
از انفجارِ باروت
از قطعاتِ از هم پاشیده ی انسان
سخن بگو
از دودِ هشدار
از نقشه ی شومِ بیمار
و از سقوطِ بی وقفه ی احساس
با من سخن بگو
از بی درمانِ درد
از پلیدی
و از بی رحمیِ ساعت
هنگامِ فرو رفتنِ گلوله به سینه ی آرزو
سخن بگو!
...
به گوشِ انتظار
رنج است سکوت
زبان می کند طلب
واقعه را به گویش
التیام نیست
بی تلاطمِ تو
آنگاه که عقربه ی زمان
می شود بی قرار به جراحتِ خشم
سخن بگو!
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون
بیا تا برایت بگویم ،.....
در زیر پوست شهر چه می گذرد . !
بیا تا برایت بگویم ،.....
از دلواپسی ها ،
از دلتنگی ها ،
از دنیای پر مکر و فریب ،
از بازیگران نیمه شبهای
گنه آلود تنهایی!
از مردمان اسیر در چنگال رسوایی ،
تا شاید..
دور شوی ، از این خاک غریب .!
تا شاید..
دور شوی ، از این شهر فریب .!
تا شاید..
« با تو در ثانیه ها » ..
خودم را پیدا کنم . !!
علیخانی