با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 185
بازدید کل : 145172
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

چهره ها

 

من چهره ای دیده ام که هزار رو داشت

و چهره ای که یک رو بیشتر نداشت

گویی در قالبی ریخته باشند

من چهره ای دیده ام که از ورای تابش رویش

زشتی زیرش را شناخته ام

و چهره ای که باید تابش رویش را برمیداشتم

تا زیبایی زیرش را در یابم.

من چهره ی پیری دیده ام پوشیده از خط هیچ،

و چهره ی صافی که همه چیز بر آن حک شده بود.

من چهره ها را میشناسم ،زیرا که

از ورای پارچه ای که چشمان خودم میبافد،

می بینم و به حقیقت زیرین می رسم.

 

جبران خلیل جبران


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

غصه نخور

 

اگه قلبمو شکستی، بی خیال ، غصه نخور

اگه نیستم ، اگه هستی ، بی خیال غصه نخور

دیگه هیچ عیبی نداره که نموندی پیش من

منو کشتی دستی دستی ، بی خیال غصه نخور

من هنوز به یادتم ، اگه چه زیر خاک سرد

خوب میدونی رفتنت، قلبمو پاره پاره کرد

اما حیفه که چشات یه لحظه بارونی بشن

خنده هات رو دوست دارم ، گریه نکن برای من

اگه قلبم بی تو پژمرد، بی خیال ، غصه نخور

اگه خوشبختیمو باد برد، بی خیال ، غصه نخور

اگه روزی روزگاری تو یه گوشه جهان

شنیدی که عاشقت مرد ، بی خیال، غصه نخور

من هنوز به یادتم اگر چه پوسیده تنم

هنوزم عاشق دیوونه ی چشم تو منم

نمی خوام دلت بگیره برای نبودنم

خوب بدون که هر جا باشی از تو دل نمی کنم.

 

یغما گلرویی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در غروب پاییز نگاه تو

در ثانیه های شب سرد و تاریک جدایی

با افکاری در هم گسیخته از

خاطرات تلخ نامرادیها

امشب رویای حضور سبز فردای  تورا

سخت در آغوش دارم

ج - علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

بزن

غریبه ی آشنا

تازیانه بزن

تازیانه بزن با نگاهت

بر تار و پود قلب بیمارم

خرد کن ، بشکن...

عمود خیمه تاریک

خطهای موازی را

نوازشهای شلاقت

چه پر درد و چه جانفرسا ، ولی زیباست

بزن شاید ...... نمیدانم

بزن شاید در این اوقات غم آلود تنهایی

فراموشم شود

آری

فراموشم شود زخم زمان، درد جدایی


ج- علیخانی

 

تقدیم به سکوت نگاه آنکه قلم فرسایی ام  با نام و یاد اوست

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

.خدایا خالقا

 باریتعالی

با توام

رحمی نما

باری ،تو با ذات خدائیت

بسی رحم و مروتها

 به جان آدم خاکی

روا کردی

تو او را در تمام لحظه ها

با شادی و غمها

بدور از چشم سودایی

میان موجی از عصیان و خودخواهی

نجات از ورطه دام بلا کردی

کنون با چشم بینای جهان بینت

تماشا میکنی عصیان این ظالم

تماشا میکنی آندم

که ازافکار مذمومش

بسی خار و خس و خاشاک

می روید

به روی خاک پر مهرت

 نمیدانم چه میگویم

خدایا ، خالقا

رحمی نما

نابود کن...

بشکن عمود خیمه ظلمش سراسر

طالع نحس نخوت را 

بکوب  یکدم ،

پریشانش کن و ویران

از افکار بد امروز

تا فردای فرداها

بیاموزش، ......برانگیزش، .......برانش......

بر حذر دارش.......

و در آخر:

تو  ای یا رب

 به پاس حرمت پاکت

مهیا کن

که آنحضرت دمی آید ،

 که آنحضرت دمی آید.

 

ج - علیخانی

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم....


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



 

محبوبم، تو را در رویاهایم دیده ام ،


در خلوت خویش، روی زیبایت را.


تو همدم جان منی و نیمه دیگر زیبایی ام


که هنگام آمدنم به این جهان از آن جدا شد.


دلبندم، دزدانه آمده ام


پاورچین پاورچین،


تا به تو برسم.


به راستی تویی آیا،


که در برابرم ایستاده ای؟


از چه بیمناکی؟


شکوه دنیا را رها کردم


تا با تو به بهشت سرزمین های دور ره برم


و باده زندگی و مرگ را با تو از یک ساغر سر کشم.


محبوبم ، بیا به جهانی چنان دور رویم


که دست چرکین بشر را بدان راه نباشد.


 


 

جبران خلیل جبران

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

 

 

حلقه

 

 

 

 

 

 

دخترك خنده كنان گفت كه چيست؟

راز اين حلقه زر،

راز اين حلقه كه انگشت مرا،

اين چنين تنگ گرفته است به بر

راز اين حلقه كه در چهره او،

اينهمه تابش و رخشندگی است

مرد حيران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارك باشد

دخترك گفت : دريغا كه مرا،

باز در معنی آن شك باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر

ديد در نقش فروزنده او

روزهايی كه به اميد وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پريشان شد و ناليد كه وای

وای اين حلقه كه در چهره او،

باز هم تابش و رخشندگی است:

حلقه بردگی وبندگی است.

 

فروغ فرخ زاد


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

آسمان ميگريست ...

 

و بادها شيون كنان فرياد مي كشيدند : بريز ! ... اي آسمان ، اشك بريز!بريز كه هر يك

قطره اشك تو در بيكران زمين ، ستوني بر بناي زندگيست .

و آسمان ميگريست.... ميگريست ...

در پهنه ي كران ناپديد آسمان ، جز ناله ي زائيده از برآشفتگي اشكهاي بي امان و

عصيان ابر هاي سر گردان خبري نبود...

و دريا ، در كشاكش انقلاب امواج ديوانه ، همچنان ناله ی بي پايان مرگ صيادان بي

پناه را ، مي سرود ...

و در ساحل سر سام گرفته ي درياي بيكرانه ، ماهيگير ، تور پاره پاره به شانه ، خود

را براي يك سفر شوم شبانه ، آماده ميكرد ...

«

آسمان ميگريست ....

و ماهيگير ، اسير قهر آشتي ناپذير آسمانها ! قهري كه از يك مرگ نا بهنگام داستانها

داشت تور صد پاره خود را به قصد درو كردن ماهي به دل هزار پاره دريا

ميكاشت ...

ساحل ، از ساعتها پيش ، در ظلمت يك مسافت طي شده ، گم شده بود .

وآنطرف تر ساحل ؛ در تنگناي يك كلبه ي محقر ، هم آغوش با يك زندگي فراموش

شده ي مطرود ، دست كوچك دختري چهار ساله ، و ديده ی نگران همسري با نگاه

تب آلود ،

نگران بازگشت ماهيگير بود ...

ودريا همچنان حماسه ي بي پايان مرگ صيادان بي پناه را مي سرود ...

«3»

آسمان مي گريست ...

و هنگامي كه ماهيگير،به خاطرنان خانواده مختصري كه داشت،پاي شکننده ي

مرگ را به زنجير امواج درياي مست  مي بست  ...

در آنطرف ساحل ، سكوت كلبه ماهيگير را ، ناله شبگير دختر چهار ساله اش ،

آهسته در هم شكست ؛

دخترك در حالي كه با نگاه نگران ، در چهار سوي كلبه بي پدر خويش ميگشت :

با ناله اي حزين از مادرش  مي پرسيد : كه :« ماما ...بابا جونم ....بر نگشت ؟!»

در حقيقت او پدر را نمي خواست ...

او ماهي كوچكي را مي خواست كه پدرش هر شب پس از مراجعت از سفرهاي

شبانه ي دريا به او ، به دختر نازنينش ، هديه ميكرد ...

و تا سپيده صبح ، دخترك بينوا ، با نگاه بيگناه ، پي بابا جونش مي گشت .

وتا سپيده صبح ، بابا جون دخترك ، ماهيگير بي پناه ، از دريا برنگشت ...

«4»

چند ساعتي بود كه ديگر :

آسمان نمي گريست ... ودريا خاموش بود...

بادهاي سرگردان خوابيده بودند ...

طوفان هم خوابيده بود ...

و آفتاب ، ساعتها پيش ، طومار حكومت شاعرانه ي ماه را ، در بسيط افلاك ،

در هم نورديده بود ...

و از ساعتها پيش ، همسر تيره بخت ماهيگير، دختر چهار ساله اش به دوش ، در

بسيط ساكت و ماتم زده ي دريا ، ساحل به ساحل ، سراغ همسر گمشده اش را

ميگرفت ...

و دريا در مقابل استغاثه ي زن تيره بخت ، بطور وحشتناكي لال شده بود ...

و سه روز و سه شب ... پي ماهيگير گشتند ... تا آنكه :

غروب سومين روز ، لاشه ي يخ بسته ي او را ،لا بلاي كفني پاره پاره كه درقاموس

ماهيگيران " تور"ش  مينامند ، در گوشه ي ناشناسي از سواحل آشنا ،

يافتند

و در بساط او ، همراه با جسدش ، جز يك ماهي كوچك كه لابلاي مشت يخ زده اش

جان مي كند ، هيچ نيافتند .

 
 
کارو

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 


نگار  ، دخترم


می نویسم برای تو


و


تو بخوان برای فردا


قصه ی یخ زدن دختر گل فروش


در دنیای فقر......


در انتهای کوچه تنگدستی را


تا شاید ....


از گور زمان برخیزد


وجدان خفته ارباب


ج - علیخانی



 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در زمینی که ....

 

 

در زمینی که زمان کاشت مرا  ،

گل زیبایش بجز خار نبود ،

پستی و هرزگی و هرزه دری ،

حسرتا بهر کسی عار نبود

زار و بدبخت و گرفتار کسی ،

که به این عار گرفتار نبود .

 

" کارو "


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

نیما ، پسرم ،


در گردش روزگار


بی من بودن ،


بی تاب و نالان مباش


شاهد شادی را در آغوش گیر.....


لبخند بزن....


و باور داشته باش


که من هیچگاه  بر دستان تهی و کوچک


کودک خیابانی


طعنه فقر نزدم



ج - علیخانی



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


خوب من ، هیچگاه فراموش نکن که ارسال نظرشما ، دلیلی بر استمرار


قلم فرسایی من خواهد بود.


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

دسته‌بندی انسان‌ها از نگاه دکتر شریعتی


دسته اول


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد

جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت

جسمی دارند.


دسته دوم


آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای

چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم

نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.


دسته سوم


آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و

در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما

می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


دسته چهارم


آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما

نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم

آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه

بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها

هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم

قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و

غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان

می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر

کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 



خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول :مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا

به او نخورد. او گفت‌ ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم :مستی دیدم که... افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت

بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟


سوم :کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از

کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد وآن را خاموش ساخت و گفت: تو

که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم :زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد.

گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش

دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه

غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


دریا باش....


امواج، لنگه کفش کودکی را از او گرفت.

او روی ساحل نوشت: " دریا، دزد کفشهای من"

آنسو تر،

مردی که از دریا ماهی گرفته بود،

روی ماسه ها نوشت: "دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی".........

موج دریا آمد و جملات را محو کرد

و برای من تنها این پیام را باقی گذاشت:

" برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا

دریا باشی"


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


بوسه بر خاک زد ،

شکست

و در زیر پاهایم رقصیدو خرد شد.

اقتدار مردانه ات را میگویم

آنگاه که خود را

نان بر دست

در آستان خانه ات یافتم.


با درود بر تمامی اون شیر زنانی که نان آور  خونشونن.

این مطلب رو نوشتم برای اون مردایی که فقط تو شعرها و داستانها مرد عمل هستند

شاید.............امیدوارم.

ج _ علیخانی



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


 

خیلی وقته افکارم پریشان ، ناراحت و غمزده است و همیشه طرح این سوال که :  جامعه ما  که  در

پشت سر خود تاریخی سترگ و غنی از فرهنگ و ارزشهای انسانی رو داشته و همواره با برخورداری از این مهم

روزگاران رو ورق زده و در تمامی زمینه های اجتماعی تاثیر گذار بر سایر فرهنگها و تمدنها و حتی آراء مردم اقصی

نقاط کره خاکی بوده ....... ، چی به سرش اومده؟؟؟

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكند

 

 پرهايش سفيد ميماند

،

ولي قلبش سياه ميشود.

 

 «مارك تواين»


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

 

هرگز در ميان موجودات مخلوقي كه براي كبوتر شدن آفريده شده،

 كركس نميشود.

 اين خصلت در ميان هيچ يك از مخلوقات نيست

 جز آدميان.

 

«ويكتورهوگو؛ بينوايان»


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی