با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

راستی که بخت بر گشته است مردی که به دخترکی دل می بندد و او را شریک زندگی خود می گیرد ، عرق جبین و خون دل بر گام های او نثار می کند و دسترنج و حاصل تلاش خود را پیش روی او می نهد

، اما ناگاه به خود می آید و می بیند دلی که با تلاش روزها و بیداری شبها در صدد خریدن آن بر آمده ، به رایگان به مرد دیگری تقدیم شده تا از نهفته هایش بهره گیرد و در اسرار عشقش خوشبختی جوید ....

و چه نگون بخت است زنی که از بی خودی نو باوگی به خود می آید و خود را در خانه ی مردی می یابد که مال و ثروتش را به پای او می ریزد و با تمجید و ستایش ، او را به سوی خود جذب میکند

، اما نمیتواند دلش را با شراره ی حیات بخش عشق لمس کند. و قادر نیست که روح او را از باده ی آسمانی که خداوند از دیدگان مرد به دل زن می ریزد ، آکنده سازد.

مراجعه به ادامه مطلب


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

                                    

                                   

   دل شکسته از تموم لحظه های لعنتی

می شینم کنج اتاق و چشم به آسمون میدم

تموم خاطره ها .... مثل ستاره ... مثل گل

توی آسمون دل ، غنچه میدن ، رنگ ترانه میگیرن

گر چه این خاطره ها پل عذابن واسه من !! 

اما با بودنشون به خط آخر میرسم

با چشای خیس و گریون اونا رو رج میزنم

تا شاید بغض غریب و بتونم دوباره فریاد بزنم !!

ج - علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در میان مردم  ،

قاتلانی هستند که هرگز خونی نریخته اند ،

و دزدانی که هیچ گاه چیزی ندزدیده اند ،

و دروغ گویانی که جز سخن راست نگفته اند .

" جبران خلیل جبران "


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

ای ساحره ،

در سنگلاخ زندگی و راه پر نشیب و فراز آن که گلهای زیبایش خار و خاشاکی بیش نبود.

دیوانه وار به دنبالت گشتم . هنگامی که تو را یافتم ،

 در جستجویی رویا های گمشده ام در پی ات روان شدم

بر هر چه بی تو بود چشم فرو بستم و شکوه و عظمت را در دستان تو یافتم .

ای دختر جادوگر

لختی کوتاه بر چشمانم بنگر ، شاید از اشکهای جاری بر آن ، اسرار درونم را باز خوانی

خطوط جبینم راز ها در درون دارد

ساحره صبر کن 

بر من نظاره کن

پیکر رنجورم خسته از سفری طولانی ست ،غبار مصیبت جوانی بر چهره ام نشسته

صبر کن و بر من چشم بدوز ، از سنگلاخ زندگی آمده ام

دلی تنگ و جانی بر لب دارم

اینجا سرنوشت را من خواهم نوشت

تا قبل از طلوع چشمانت ، اسارت را باور نکردم

رها از دنیا و دنیا زدگان بودم 

اندیشه ام بر سمند آرزو شرق را در نوردید تا در غروب غرب سکنی گزیند

کبوتری آزاد بودم که آب و دانه ی همسایه مرا مسحور و اسیر قفس نکرد

اما افسوس و آه که چشمانت

زنجیر اسارت بر گردنم آویخت !!

و همچون سرگردانی که دست بر گردن جام دارد و مدهوش از همنشینی باده ست ،

هوش از سرم بیرون راندی

اما ای دختر جادوگر

صبر کن ... بدان من این جام را به سنگ عقل کوبیدم

و زنجیر از بند زندانت بگسستم

صبر کن و بر من نگر

اینجا سرنوشت را من خواهم نوشت ... آزادی مرا فریاد میزند

دیگر جادوی تو را با من کاری نیست ، شیشه عمرت را بر سنگ خواهم کوفت

بار دیگر پرواز خواهم کرد

سرنوشتی دیگر خواهم نوشت

دل شیفته و سرگردان خواهم شد ولی تسلیم تو نخواهم شد

پر شور و شرر خواهم شد ولی در تو ذوب نخواهم شد

در برابر تند باد زندگی می لرزم  ولی خرسند مباش ، هرگز نخواهم شکست !

از این پس نه بندگی کنم و نه کسی را به بردگی خوانم

در سنگلاخ زندگی ، عشق را همدم خویش خواهم ... نه سرور خویش

بار دیگر پرواز خواهم کرد

سرنوشتی دیگر خواهم نوشت. !!

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

خسته از بیداد آدمیان ، 

 مصیبت  زده  از دیدار گنه کاران زمین

و بیزار از روز و روزگاران ،

به آغوش تو پناه میبرم  ...   ای شب !! ؟

تو که در کسوت ظلمانیت

تاجی از نور چون ماه بر سر داری

و در دل سیاهت ستاره بر آسمان می باری

ای شب تو خود تیره و تاری

ولی طلوع گامهایت سخن از نور و روشنایی دارند

تو را دوست دارم

آنگاه که خیمه ی سیاه

بر روز پر گناه بندگان زندگی افراشته

و آرامشی در اوج خاموشی در دستان داری .

چه زیبا ارواح و اشباح و اشتیاق و خاطره را

در هم می آمیزی !!

دوستت دارم 

تو چشمان غمزده ی دلدادگان و کودکان گرسنه را

به خواب شیرین طلوع سبز فردا می بری

و به لطافت یک لبخند و طراوت صبح  بهاری

گل آرزو بر دلهاشان می نشانی

دوستت دارم

آنگاه که در پس نقاب تیره ات

بردگان بندگی  ، همان آدمیان سرگشته ی زندگی

گستاخانه بر فقر و فلاکت نیشخند می زنند 

و چشم انتظار ، بر طلوع صبحی پر گناه دیگر دارند.

 تو را دوست دارم آنگاه  که : 

رنگ یکرنگی بر دنیای پر نیرنگ

بردگان روز داشتی .

آغوشت را می جویم

و اندیشه ام را در آسمان دلت میهمان میکنم

 در تو می آمیزم

تا در تلاقی نگاهت

ستارگان درخشان دنیای سیاهم به رقص آیند

آغاز، زندگی و سکوت را در تو می جویم

من نیز چون تو  ، در دل ستاره دارم !!

ای شب ، دوستت دارم !!

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

روح من شکوه مکن

دست من و تو نیست

اکنونمان پیوندی ست کور بر گذشته ای دور !!

رسم براین بود 

نوزادان آدمی بندگی را از سینه ی مادر بنوشند

و کودکان سر سپردگی را به نام علم بیاموزند

دخترکان لباس اطاعت و تسلیم در بر کنند

با چادر سفید به خانه بخت رفته

همچون مادرانشان در بستر فرمانبرداری بمیرند

و با کفنی سپید بر گور روند !!

رسم بر این بود 

بردگی و بندگی تنها ارثی باشد که پدر بر فرزندان وا میگذارد 

و این چنین بود که 

پدرانمان در گذشته کاشتند و ما در کشتزار آینده درو کردیم !!

و هنوز هم که هنوز هست

 این کشتزار نسلی به نسل دیگر میوه می دهد

رسم براین بود

لحظات بی قراری مرد را ، به زنی که خوشایندش نیست پیوند زنند

و پیکر زنی آزاد را ، در بستر شوهری نالایق که بوی تعفن از آن بر می خیزد

به زنجیر کشند

وبدینسان هر دو را به نام زندگی لگد مال کنند. !!

رسم بر این بود

کور کورانه بخوانیم و با گوشی ناشنوا بر حقایق پیروی کنیم

عروسکی باشیم در داستان خیمه شب بازی زندگی ،

و خواستمان را در جاده ی خودخواهی توانمندان قربانی کنیم !!

رسم بر این بود

در پی شهوتی پلید و چرکین

روح کودکان معصوممان را از دریای بیکران آسمانها

به خانه های نگون بختی و بیچارگی زمین

که جرم و جنایت بر خشت های زرین آن حکاکی شده

میهمان کنیم !!

و در آخر وامانده و مطرود بر گور زندگی بخوابانیم

رسم بر این بود

از راست بنویسم و از چپ بخوانیم !!

نیرنگ را زیرکی ، پر گویی را دانش ،فریاد به در بند را شجاعت

و ترس و بز دلی را خویشتن داری بنامیم

رسم بر این بود

تظاهر کنیم آنچه را که نیستیم

و بگوییم آنچه را که از درکش عاجزیم

آزادی را اسارت و زنجیر را رهایی بنامیم !!

رسم بر این بود

گاهی دوست بداریم و آغوش باز کنیم

گاهی نفرین کنیم و روی برگردانیم

روح من شکوه مکن

دست من و تو نیست

رسم روزگار این بود !!

ج _ علیخانی

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

این روزها چه بسیارند

مردگان متحرکی که پای کوبان و رقصان

در میان بندگان زندگی ، بردگی پیشه می کنند !!

و ... چه بسیارند

خفتگانی در بین آنان

که پر هیبت و جاودان ، آرمیده اند !!

خدایا ... خالقا ...

آهسته می گویم

چه وارونست دنیایت !!

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی