مردی و زنی ، کنار پنجره ای رو به بهار ، نزدیک هم نشسته بودند.
زن گفت : « تو را دوست دارم ، تو همواره زیبا و پولدار وخوش پوش بوده ای . »
مردپاسخ داد : « من نیز تو را دوست دارم .
تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز ، و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای . »
اما ، زن با ترشرویی از او روی گردانده و گفت :
آقای محترم ... مرا تنها بگذار ...همین حالا ! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای
شما می گذرد .!
من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت ، و مادر فرزندان آینده ات
باشم ... !
بدین گونه آن دو از یکدیگر جدا شدند.
مرد به خود گفت : بنگر که رویای دیگر غبار شد .
و زن گفت : خوب شد .... چه مردی بود ، که مرا غبار و رویا می شمرد . !!
جبران خلیل جبران
نظرات شما عزیزان:
mina 
ساعت2:11---1 تير 1391
che sathi negar bude in zan!