مرد و زن
با تو در ثانیه ها
کاش دلها در چهره ها بود

زندگی پرنده مشرق زمین فلسفه و عرفان گاهی باید رفت من خودمم عصر نفرین شده


مرد و زن

 

مردی و زنی ، کنار پنجره ای رو به بهار ، نزدیک هم نشسته بودند.

زن گفت :  « تو را دوست دارم ، تو همواره زیبا و پولدار وخوش پوش بوده ای . »

مردپاسخ داد : « من نیز تو را دوست دارم .

تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز ، و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای . »

اما ، زن با ترشرویی از او روی گردانده و گفت :

آقای محترم ... مرا تنها بگذار ...همین حالا ! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای

شما می گذرد .!

من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت ، و مادر فرزندان آینده ات

باشم ... !

بدین گونه آن دو از یکدیگر جدا شدند.

مرد به خود گفت : بنگر که رویای دیگر غبار شد .

و زن گفت : خوب شد .... چه مردی بود ، که مرا غبار و رویا می شمرد . !!

 

جبران خلیل جبران



نظرات شما عزیزان:

mina
ساعت2:11---1 تير 1391
che sathi negar bude in zan!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : جعفر علیخانی تاریخ :



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به با تو در ثانیه ها مي باشد.