دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم
با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت :
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی !
تو چقدر سادهای
خوش خیال كاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست ؟
تو فقط
دستمال باش
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشهای كنار جعبهاش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانههای اشك كاشت . !!
نظرات شما عزیزان:
کامران 
ساعت21:58---26 ارديبهشت 1391
داداش منتظر نوشته های قشنگ هستم
کامران 
ساعت9:54---25 ارديبهشت 1391
واقعا دستت درد نکنه نوشتهات خیلی دلچسب و زیبا هستن