در روز خلقتم ...
خالقم زندگی را در لباسی زربافت و پر نقش و نگار همچون طاووسی خوش خط و خال و رنگین پر به چشمان وجودم به تصویر کشید ،
به دیده ی ظاهر مسحور شدم و انگشت تحیر و شگفتی بر آن اشارت کردم ،
دل بستم و نرد عشق باختم.
در رویایی آکنده از جنون و سرخوشی با خیالش آینده را درنوردیدم ...
به گمانم ... زندگی را زندگی کردم !! ؟
اما در انتهای زمان آن هنگام که جنون و سرخوشی به پایان گذر عمر رسید
در هراسی هولناک و در ترنم دردناک سکوتی به بلندای زمان ،
دیدگانم بر کسوت زشت و بد منظر پاهای طاووس پر مکر و فریب زندگی مقهور گشت . ! فهمیدم ... و به من فهماندند ....
که عشق و دلداگی ، اسارتی بوده که به ثمن برباد رفتن عمر و جان ،
به پرهای خوش رنگش داده بودم
دیدگانم در درک ظاهر پر فریبش دیبای یقین پوشیده بود ،
غافل از آنکه عمی بود بر زشتی پاهای ناموزون وی .!! .
و آنجا بود که فهمیدم ... !
" چشمها نیز دروغ می گویند " . !! و چشمانم به من دروغ گفته بود ... !!
آری ... در ورای کسوت پر نقش و نگار و حبابهای براق و زود گذر زندگی
زخم ها ،دردها و سوزهای سینه سوزی ست ، !!
که چون حقیقتی گمنام ، پنهان و در غفلت آرمیده و غنوده اند .
و جز به بهای تاراج عمر رخ بر من و ما نمی تاباند .... !!
ای کاش ..... !!
ای کاش .....!!
خالقم در روز الست خلقت ،
برایم هجی میکرد داستان غم انگیز و دردآلود زندگی را ...
تا که می فهمیدم .... یا که می دانستم .....
حقیقت زندگی ، نه به ظاهر آن ، بلکه به ابعاد ناپیدای آن است .!!
ج - علیخانی
نظرات شما عزیزان:
شاهرخ 
ساعت17:03---1 مرداد 1392