چرا دنیایی که همواره پیشرفت و ارتقاء خودش رو وامدار بهره گیری از فرهنگ و دانش ایران و ایرانی میدانست
اکنون دیگه سخنی از اون به میان نمیاره؟ چه سرنوشت شومی بر روابط و تعامل ما سایه افکنده که اینچنین
جایگاه و ارزش واقعی خودمون رو از دست داده ایم؟ یا شاید هم اگر با اندکی انصاف سخن
برانیم اینه که نقش و جایگاه و ارزشمون پیش همدیگه کمرنگ شده؟ اینها و هزاران سخن درد آور دیگه زمینه ساز
قدری تامل و ریشه یابی برای من و توئه که نمیدونم کی بهش می پردازیم. از بدبختی روزگار کار به جایی
رسیده که بی خیال از سایرین و ... باید بشیم و به فکر جامعه درونی خودمون باشیم اگه یه گوشه چشمی
به نحوه تعامل خودمون با دیگران بندازیم. براحتی برامون قابل لمس و برداشته که دیگه خبری از مهر و محبت و
دلجویی و ..... هزاران و هزاران صفت و رفتار خوب از این قبیل نیست . انگاری سالهاست این رفتارها از درون ما
کوچ کرده و رفته. یه نگاهی به صفحات روزانه روزنامه ها بندازین ، اگه یه موقع خدای نکرده اتفاقی از جلوی
کلانتری یا دادگاه رد شدین با نگاهی حتی سطحی ببینید. اونموقع به عمق فاجعه پی میبریید.
روابطمون با هم ، طرز تفکر و نگاهمون به هم از خونه گرفته تا خیابون واداره و شرکت و کلاس و ..........
همه و همه نشان از کوچ روابط خوب انسانی و هنجارهای مثبت و قابل قبول جامعه میدن . و از همه بدتر اینکه
کودکان و فرزندان ما دارن با نوع این رفتارها انس و خو میگیرن و به سخنی دیگر دارن با این رفتارها بزرگ
میشن. امانت و امانت داری و وفای به عهد واژه های غریب و نامانوسی شدن. دستگیری و کمک به دیگران
دیگه تو فرهنگ ما جایی نداره . از صبح که پا میشیم و دنبال نون میگردیم فقط فکر و ذکرمون این شده که
خدایا هر طوری شده شب با دست پر جلوی زن و بچه مون بیاییم تا مبادا عرق شرم و خجالت رو پیشونیمون
باشه. دیگه هیچوقت به فکرمون خطور نمیکنه که از حال و روز و شبهای گرسنگی و دربدری همسایمون با خبر
بشیم. به خدا اصلا قصدم این نیست که جوانب منفی رو فقط ببینم و در موردش قلم بزنم . هرگز . شاید گله
کنند دوستان و بگن بابا جون یه کم مثبت نگر باش . تنها نیمه خالی لیوان رو نبین و دهها حرف دیگه .... ولی چه
کنم که به این سخن اعتقاد راسخ دارم که:
" آیینه چون نقش تو بنمود راست .
خود شکن ، آیینه شکستن خطاست."
این حقیقتی آشکار و مبرهن هست که جامعه ما با معیارهای انسانی کم کم در حال فاصله گرفتنه و درگیری
ما با مسائل روزمره و تلاش بیش از حدمون برای بدست آوردن آسایش در زندگی . تازه اونم در حد بسیار
معمولی و ساده اش که از پیدا کردن قوت شبانه فراتر نمیره . بانی و باعث این دوری از ارزشها شده. یاد
سخن یکی از دوستان افتادم که میگفت :
(وقتی ارزشها عوض میشن عوضی ها با ارزش میشن )
و حتی کار به جایی رسیده که می بینیم هموطنامون
(که شرممون میشه از این انتسابی که با اونا داریم )
برای رسیدن به آینده ای بهتر و بدست آوردن لقمه نانی بیشتر
که شکمبارگی اونا رو اشباع کنه دست به چه کارهایی نمیزنن
کارهایی که اگه به قیمت ویران شدن کلبه ای یا خاموش شدن چراغ زندگی و
حیات هم نوع خودشون یا لگد مال کردن حقوق دیگران
باشه. اصلا براشون مهم نیست . دروغ و فریب و چاپلوسی و تملق و هزاران هزار
کوفت و زهر مار دیگه (که بوی گند عفونت از اونا متصاعده )در زندگی
اونا امری عادی و متداوله.
متاسفانه خودم رو میبینم در جامعه ای که تمام مردمش نقاب بر چهره دارن . از مرد
و زن گرفته تا کوچک و
بزرگ . از کارگر تا استاد ، از بی کار با عار تا شاغل بی عار ، از پدر تا مادر و
از ........
البته این نقاب زدنها برای بعضی
هاشون از روی تعمد نیست بلکه از روی نیازه . نیاز به بقاء و استمرار به ظاهر
زندگیی که دارن . و با افتادن
نقاب همونم دیگه ندارن. خودتون بهتر میدونین کیا رو میگم...
چه دردی از این دردناکتر که ببینی کسی رو که من واقعیش نیست. و تنها نقابی از
انسانیت بر چهره داره.
کسانی که بوی تعفن خیانت از حلقوم زندگیشون متصاعده و فضای جامعه رو زهر
آگین کرده. (گفتم خیانت یادم
باشه توی یه پست دیگه در مورد این کلمه براتون بنویسم).
هر چی به افکار در بدر و سر گردانم فشار آوردم و اونا رو محکم به در و دیوار های
زندگی که نداشتم و
میخواستم داشته باشم کوبیدم و پرسان از علت وجودی این نابسامانی که
گریبانگیر زنگ زدگی به ظاهر زندگی من و تو شده
شدم نتونستم جوابی جز فقر براش پیدا کنم . بله فقر . تعجب کردید؟ من و تو زاده
فقری هستیم که
ناخواسته به دامانش رفتیم . همان فقری که ریشه در تمامی تار و پود زندگیمان
داشت و میهمان ناخوانده بر
سفره عمر کوتاهمان بود. فقری که باعث دور شدن دلها شد و فاصله انداخت بین
من واقعی ما و انسانیت . فقر همچنان
سوار بر سمند زمان می تازد و یکه دار زنگ زدگی به ظاهر زندگی ما ست.
در درون سیاه خودم غوطه ورم تا شاید پیدا کنم ، روزنه ای به آغاز نور ، روزنه ای به
سر چشمه هستی ، تا شایددو
باره زاده شوم ، در زندگانی و بیابم خودم را در دنیایی که در آن نام و نشانی از فقر
نباشد .... فقر خرد را میگویم ....آری خرد...
کاشکی می شد نقاب از چهره برداریم...... و من واقعیمان را بشناسیم. .... نقاب
برداریم و در پناه خرد فقط انسان باشیم نه چیز دیگر.
ج - علیخانی
نظرات شما عزیزان: