با تو در ثانیه ها
کاش دلها در چهره ها بود

زندگی پرنده مشرق زمین فلسفه و عرفان گاهی باید رفت من خودمم عصر نفرین شده


مطلب جالب

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول :مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا

به او نخورد. او گفت‌ ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم :مستی دیدم که... افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت

بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟


سوم :کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از

کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد وآن را خاموش ساخت و گفت: تو

که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم :زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد.

گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش

دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه

غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : جعفر علیخانی تاریخ :



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به با تو در ثانیه ها مي باشد.