با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 145173
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

فلسفه حرف می آورد و عرفان سکوت!

آن عقل را بال و پر می دهد و این عقل را بال و پر می کند.

آن نور است و این نار. آن درسی بود و این در سینه.

از آن دلشاد شوی و از این دلدار.

از آن خدا جو شوی و از این خدا خو.

آن به خدا کشاند و این به خدا رساند.

آن راه است و این مقصد. آن شجر است و این ثمر.

آن فخر است و این فقر. آن کجا و این کجا!

خوشبختی ما در سه جمله است :
تجربه از دیروز،

استفاده از امروز،

امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر
زندگی مان را تباه می کنیم:

حسرت دیروز،

اتلاف امروز،

ترس از فردا !


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

ماندن همیشه خوب نیست...
 
 رفتن هم همیشه بد نیست...

گاهی رفتن بهتر است...
 
 گاهی باید رفت...

باید رفت تا بعضی چیزها بماند...

اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند....

گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد، مثل یاد، مثل خاطره، مثل غ ر و ر...

و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!

و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی!

شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند...

نمیدانم...شاید باید سر به زیر رفت...هر چند با اندوه!

شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش...

رفتن همیشه بد نیست...

هرچند شکسته...

شاید باید آنگونه  بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود....

شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند ...

حـــــــــــــــــــال باید رفت، فقط باید رفت ...

شاید وقتی بروم همه ی چیزهایی که باید بیایند، بیایند... !!
 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

مرا که می شناسی ؟!
خودمم...
کسی شبیه هیچکس !
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم می کنی...
شبیه شعرهایم هستم ،
شاد ، گاهی غمگین ، مهربان ، صبور ، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی منم همان حوالی ام...
شبیه باران پاییزی ؛
از فاصله ها دور
و به عشق نزدیک... !

معصوم وهابی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

کاش زندگی

چيزی بيشتر از انتخابهای محدود ذهن محدود ما ،

با تواناييهای محدود ، در زمانی محدود شده باشد.
و کاش سرگذشت از پيش نوشته ای ، دست سرنوشتی ، چیزی باشد

که ناگهان پیدا شود و دورمان کند از پايانی كه گره خورده به ترسهایمان.
شايد ها قطعی باشد ، "حتما" و " می شود" باشد ، و قادر باشيم به آن ايمان بياوريم،

همانقدر كه به ترسهایمان داريم.
كجای اين عصر نفرين شده جا مانديم كه حال و ديروز و بعد از اين هيچ كداممان

هيچ خوش نيست... !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

امشب برایت می نویسم ...
شعری نگفته به بلندای زمان
ازامتداد سیاهی شب
تا طلوع صبح فردای امید.
امشب برایت می نویسم ...
از اوج یک ترانه
تا سکوت یک غزل عاشقانه
از پروازی دوباره
تا آسمان چشمانت.
امشب برایت می نویسم ...
از فصل احساس غربت
تا مرگ شاخه سبز گیلاس
از چشم ، از نگاه ،
از هرم تکرار یک نام
تا سوز تولد یک آه.
امشب برایت می نویسم ...
از باغ احساس یاسهای وحشی
از آسمان ، از زمین
از عطر پونه ، تا مرگ بوسه بر جبین.
برایت می نویسم ...
تا در دحام خلوت دیوانگی
  در جنونی مرگبار
از هم آغوشی یادت
تنهایی ات را ببویم !
نازنین من ...!
در کهکشان دلم
  آسمان وجودت  پر ستاره شد
ماه را دیگر بس است
به آغوش تنهایی ام بازگرد
امشب عصیان  واژها
کلافه ام کرده اند
برایت می نویسم ...
شعری نگفته ...
به بلندای دوست داشتنت !!
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

این روزها ...
غروب غمزده ام ،
پر از اظطراب خیابان تنهایی ست
نگاه هراسانم ،
دربدر کوچه های این حوالی ست.

این روزها ...
پرم از تو ...
پر از همیشه های تو
ولی نگاهم
مثل همیشه از تو خالی ست . !!
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

به یاد تو پر بهانه ام ... امشب
به دریای دوریت ای دل
موجی سرگردان و بی کرانه ام ... امشب
ای کاش خستگی ات را
تکیه گاهی پر توان بود ، شانه ام ... امشب
ای کاش تو بودی و یک دیوانگی
تا بمیرد طلوع هق هق شبانه ام ... امشب
ای خوبترین ، به یاد تو من
پر بهانه ام ...  پر بهانه ام ...
پر بهانه ام !! .....   امشب ..... !!
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

من زندانی ،
و تو در بند !
هر دو اسیریم !
در دست چشمانی که:
روزگار را با نادانی به قضاوت نشسته ،
بهار را در زمستان می جوید !
من و تو ... !
سالهاست ... !
که طلوع خورشید را
در سیاهی شب به نظاره نشسته ایم
من و تو ... !
سالهاست ... !
در بیراهه آسمان زندگی
بی ستاره ... !
گم شده ایم .... !
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

شهر من !!
خیلی وقته
بوی باران زده ی ،
پندار زیبا ...
کلام پر مهر ...
و درون خالی از هوی ... ندارد ،
شاید سقوطی دیگر کرده!!؟
رهگذر کوچه ی زندگی . !!
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد... !!

دکتر شفیعی کدکنی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم . تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب میدانم .
اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه میگیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد.
  چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ! یک اوج دوست داشتنی!.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،
اما تمرین نکند فراموشش میشود.  پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود.
چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد...
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی.
راستی بگو بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

اگر قانون ستم گرانه ای هست که می خواهید از میانش بردارید ،
آن قانون را به دست خود بر پیشانی نوشته اید.!
جبران خلیل جبران


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

زندگی یک فهم است!
فکر زنجیر کنی یا پرواز ،
در همان خواهی ماند!!!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

ریـــشه ی تو، فـــــهم توست
 یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد.
با تمام شدنِ نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است.
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن
 که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها
 سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند
  و سربلند می شود.
اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک، ریـــشه داشته باشی،
  از زیر خاک و سنگ، و از زیر عـــــادت و غـــــــریزه
  و از زیر حـــــرف ها و هــــــــــوس ها سر بیرون می آوری
  و افتخار می آفرینی.
ریـــشه ی تو، همان فـــــهم تو، عـــلاقه ی تو و انتــــخاب توست!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

اندوه که از حد بگذرد...
جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مزمن !
دیگر مهم نیست ... بودن یا نبودن ... !!
دوست داشتن یا نـداشتن ... !!
آنچه اهمیت دارد ...
کشداری رخوتناک از حسی است ...
که دیگر تـو را به واکنش نمی‌کشاند!
در آن لحظه فقط در سکوت غـرق می شوی
و نگاه می‌کنی و نگاه و نـگــــــــــاه .... !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

آزاد شو از بند خويش ، زنجير را باور نكن ،
اكنون زمان زندگيست ، تاخير را باور نكن ،
خود را ضعيف و كم ندان ، تنها دراين عالم ندان ،
بر روي بوم زندگي ، هرچيز ميخواهي بكش ،
زيبا و زشتش پاي توست ، تقدير را باور نكن ،
خالق ترا شاد آفريد ،پرواز كن تا آرزو ،
زنجير را باور نكن ...!!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم ...
وقتی تو ...
هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی. !!
محمود دولت آبادی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده‌ به‌ گوری !
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم !
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.
بوی پیرهنت
این‌جا
و اکنون. ــ
کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.
بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.

احمد شاملو


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

دیوانگی، دمی در گریبان انسان چنگ می اندازد.
شوق جوانسری و خواهش تن، تاب از تو می ستاند و در آن به معصومی بدل می شوی که چشمانت باز است و جایی را نمی توانی ببینی.

دیگری قلاده ای را که به گردنت انداخته، می کشاند. به خود می کشاندت. در
آن دم، در نهایت گناه، توبره ای به بی گناهی هستی. ردایی سپید بر تن داری،
اما چشمان و لبان و دستانت از خواهش تن پر شده است. میل، تمام تو را در
قبضۀ خود گرفته است. دندانهایت طلب طعمه دارند. نفست بوی عشق می دهد. داغی؛ نه، خودِ آتشی! شعله ای افروخته در یخ زار . بر هر چه پندار، نظر می بندی. می ایستی.
دو شعله. هم بویی و هم بوسی و هم آغوشی. دمی دیگر، هم تن شدند.

گم در بخار و گرمای خود. آغشته به هم. عرق کرده، خشکیده دهان و عطشناک.
عشق دزدانه. پر شتاب، آمیخته به آتش هراس. سر کشیدن قدحی یخ آب در قعر
آفتاب. تاختن نریان. برآمدن جرقه ای. گم شدن جرقه ای. غریوی در بیابانی
خاموش. عشق دزدانه. جان خنده ای در بستر سردِ اندوه. شتاب و گریز. تشنه ای
که تنها یک بار، و هر بار چون آخرین بار بر چشمه ای گذری کند. سیر نوشی.
اما چشمۀ تن و جان زن، تمامی کی دارد؟ بوسه. یک بار دیگر. باز هم. بلعیدن
عطر نفس. مالش پوزه در شیب شکاف سینه ها، نرمی بازوها، بناگوش و میان موها،
بوییدن. باز هم. غلتیدن برهم، در هم. به دندان جویدن سرشانه ها. دردخند.
شوق ناله. کوتاه. کوتاه. خنده های ندانستن. خروشهای فروخورده، بسته.
سرانجام به زیر ران کشیدن. آغشته شدن. از هم و در هم شدن. گم شدن. گم در
گم. اوج دیوانگی دیوانگان. شکستن. نیست شدن. نابود شدن. بر هم یله. بی
خودی. پشیمانی. تمام!!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

اندیشه ...  و  احساس ...
بسان دو موج وحشی و عصیانگر ،
پر تلاطم و دلفریب ، در دریای زندگی ، در جوش و خروشند.
آدمی ...
اگر با کشتی خرد بر این موج نشیند ! ؟
به ساحل ایمن رسد.
و گرنه ....
محکوم به لذت بوسه های داغ ،
برتن صخره های صعب خواهد بود .!!
 ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

«برای یک فرد انسانی و هم چنین برای یک جامعه ی انسانی، فاجعه وقتی به اوج خود
می رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود
ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمان باز ببیند که دارد از پا در می آید. ... !!
چه انتقام وحشت باری، چه انتقام موهنی، چه نکبت بار!
وای بر نا امیدانی که ما هستیم.
چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر ناامیدی ممکن نیست جان به عافیت ببرد.

وای بر نا امیدانی که ما هستیم؛ با این نفرت و نا امیدی که چون بدترین
بلاها در روح مردم ما رسوخ کرده است و لحظه به لحظه فراگیرتر می شود، چه
جور آینده ای در انتظار ما خواهد بود، ؟
چه جور آینده ای تدارک دیده شده؟
جنون، جنــون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی می شوند !
و... وای بر نا امیدانی که ما هستیم »

"نونِ نوشتن محمود دولت آبادی"


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

و چقــــدر دوســـت داشتنـــی هستنـــد٬
آدمهـــایــــی کـــه .....
شبیـــه حـــرفهـــایشـــان هستنــــد... !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

چگونه می توان زور را بدون زور به مردم تحمیل کرد ؟

آورده اند که روزی چرچیل، روزولت و استالین ، برای خوردن شام باهم نشسته بودند.


در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می کرد،
چرچیل خطاب به همراهانش گفت؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟ 

روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به
طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.


بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و
مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک
دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ
چپاند، سگ با ضرب و زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

در این میان که چرچیل به هر دوی آنها می خندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید!

شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل
گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد
سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی‌ که از سوزش به خودش می پیچید شروع به
لیسیدن خردل کرد ! تا سوزش مقعدش برطرف شود
چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن بمردمان تحمیل کرد !!!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

در کتاب " حاجی‌آقا  " نوشته صادق هدایت (1945) ، حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره‌ی نحوه‌ی کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:
 
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛
اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!
سواد زیادی لازم نیست ، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه !
فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن !
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است ، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره ، فهمیدی ؟ حساب مهمه !
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش ،
خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری !
سعی کن پررو باشی ، نگذار فراموش بشی ، تا می‌توانی عرض اندام بکن ، حق خودت را بگیر !
از فحش و تحقیر و رده نترس ! حرف توی هوا پخش می‌شه ،
هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو ، فهمیدی؟
پررو  ، وقیح و بی‌سواد؛
چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد ، تا کار بهتر درست بشه !...
نان را به نرخ روز باید خورد !
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی ،
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی ، تا بهتر قاپشان را بدزدی ! ....
کتاب و درس و این‌ها دو پول نمی‌ارزه !
خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی !
اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجی ، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر ، همین بسه !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

یکی بود یکی نبود ، داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. 
دراذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که : یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. !
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگری ست.
هیچ کس نمی داند، جز ما.!  هیچ کس نمی فهمد جز ما.!  و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.!
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای
غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.!
تلخ بود ... افسانه نبود.!
حکایت بود . !!


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد