با تو در ثانیه ها

با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 145195
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم . تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب میدانم .
اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه میگیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد.
  چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ! یک اوج دوست داشتنی!.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،
اما تمرین نکند فراموشش میشود.  پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود.
چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد...
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی.
راستی بگو بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی