بیا تا برایت بگویم ،.....
در زیر پوست شهر چه می گذرد . !
بیا تا برایت بگویم ،.....
از دلواپسی ها ،
از دلتنگی ها ،
از دنیای پر مکر و فریب ،
از بازیگران نیمه شبهای
گنه آلود تنهایی!
از مردمان اسیر در چنگال رسوایی ،
تا شاید..
دور شوی ، از این خاک غریب .!
تا شاید..
دور شوی ، از این شهر فریب .!
تا شاید..
« با تو در ثانیه ها » ..
خودم را پیدا کنم . !!
علیخانی
بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 513
بازدید کل : 147818
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1
ای کاش می فهمیدم ...
ای کاش به من می آموختند ...
آنچه که در درون من است
همه در هستی ست !
و آنچه که در هستی ست
همه در درون من است !
والاترین ها ..... و پست ترین ها .....
تا در لوح ابدیت حک شود
" اندیشه " مادر هستی ست .!!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
نیمه ی آرزوها ...
نیمه ی افسوس ها ...
این است دو روی سکه ی زندگی .
چه راحت عمر می بازیم
من و تو
در قمار زندگی . !
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خداوندا ....
تا به کی بار گناه پدر بر فرزند
از جهنم زمینت گریزانم
به من بگو ...
جاده ی بهشت آسمانیت
از کجا می گذرد . !!
ش ادیب
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند ،
آرام قدم بگذار ....
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ، درد ِ " دانستن " است ..
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
که هستی !!؟
که زندگی مرا به قضاوت نشسته ای
میدانم بی نقص نیستم
و آنقدر زندگی نخواهم کرد که بتوانم باشم
اما...
پیش از آنکه انگشتانت را
به اتهامی بسوی من نشانه بگیری ،
ببین دستهای ات چقدر آلوده اند!!
این روزا حوصله خود خودمم ندارم. بعضی وقتها آدم توی برزخ تصمیم گیری میمونه . بین رفتن و موندن ...... !! دل بریدن از همه ی دلبستگیها.....!!
و دور انداختن دنیای خاطرات گذشته و چشم دوختن به افق آینده ایی سرتاسر مبهم ..!!!! سخته .... خیلی سخته ....!!
ج_ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آنکه می رود فقط می رود
و آنکه می ماند،
درد می کِشد، غُصه می خورد، بغض می کند، اشک می ریزد،
و همه اینها روحش را به آتش می کشد
و در انتظار برگشتن کسی که شاید دیگر هیچ وقت برنگردد،
آرام، آرام.....خاکستر می شود.!!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوب
پر از حرفهای نگفتـه
چه باشند ، هستند
و چه نباشند، باز هم هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
در زمانه ای که مردمانش ،
به راحتی چشم بر زخمهای عریان و کهنه ی نسلها بردگی و بندگی خویش فرو بسته اند،
و با سنگدلی خار بر پای اندیشه و خرد می نهند ....!!
دیگر نمیتوان در آرزوی معجزه چشم بر آسمان دوخت...!
سرگذشت آدمیان به انتهای سکوت زمان نزدیک است..!
وتنها ملائک هستند
که بر این مرثیه زار زار می گریند..!!
شب از نیمه گذشته ست ،
باده هم دیگر توان بردن هوش از سر
و برون انداختن زبان از دایره ی اختیارم ندارد.!!
گویی او نیز خونبهای تاک تک افتاده را
در ثانیه های کشنده ی بیداری شبانه ام می جوید .!!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
در شهر من...
پسته ها می خندند
به بغضِ نفتیِ گیر کرده در گلوی ایران
به شپش های رقصانِ در جیب
به پینه های دستِ پدری مرد
به سوزشِ چشمِ دخترِ اسفند دود کنِ فال فروش
به غمِ سنگینِ بیوه ای تن فروش
به سرفه های خسته ی مردی که جوانی اش را برای ایران و بغضش گذاشت...
آری... پسته ها به آب خوردن کوزه گر از کوزه شکسته می خندند... !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
روزهايی است كه من تنهايم
با خودم، كاغذ، قلم و روزهايم
می نويسم از خودم از حس بودن
روزهای كهنه را هر دم شمردن
از تو از آن حس گريه كه شبی گم كرده بودم
از تمام لحظه هايی كه شبم را خواب می كرد
می نويسم با مداد، رنگ تيره رنگ خواب
از تو از قايق كه معنا داد به آب
از تو از روزی كه گفتی می روی از خودم، اجبار، تنهايی، سراب
از تو از شيرينی از طعم رفاقت
از خودم از تلخی تند شراب
روزهايی است كه من تنهايم
با تبسم، اشک و حسرت
خاطرات تلخ غربت
روزهايی سرد خاموش از ترانه
از ستاره
در گذر از مرز تقدير
گريه های پاره پاره....!
مهشيد اعتماد
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
فرزندم ...
دیشب در خلوت تنهایی تقویم زندگی ام را ورق زدم
اوراق آن حکایت از زخم ها و دردها ی بی درمان داشت
سعی در قیاس خودبا دیگر آدمیان نیکو سرشت کردم
با سنگ هر دین و مذهب و مسلکی که خود را محک زدم
و هر چه خود را سنجیدم ، دریافتم که:
آخر الامر دوزخی ام و ماوایی جز جهنم مرا راه نیست ... !!
چاره ای نیست ... باید تقدیر و سرنوشت را پذیرفت .. !!
جهنم آخرین مکان من خواهد بود ! فرزندم....
در فراقم صبور باش و ناراحت تنهایی ام نباش
آنجا نیچه .... صادق هدایت .... برشت .... هم هستند.. !!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
بر بالشی که از مرگ پرندگان پر شد ...
نمی توان خواب پرواز دید ... !!!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
آدم های ساده را دوست دارم!
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!
همان ها که برای... همه لبخند دارند!
همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند!
آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است!!
آدم های ساده را دوست دارم!
بوی ناب “ آدم ” می دهند !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
مرد زندانی می خندید
شاید به زندانی بودن خویش،
شاید هم به آزاد بودن ما
راستی زندان کدام سوی میله هاست ؟ !!!
ارنستو چگوارا
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند. !!
آلوین تافلر
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
اغلبِ دردها را مرور زمان، درمان نمیکند؛
نقشی که زمان در این میان ایفا میکند،
این است که درد را از یک مرکز ثقل، هنرمندانه به مرکز ثقل دیگری میراند.
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
در زندگی روزهای مهمی است، آدم هایی را ملاقات می کنیم که مثل: یک شعر زیبا، وجود ما را از هیجان به ارتعاش می آورند. آدم هایی که غنای دست دادنشان همدلی نا گفته ای را بیان می دارد و سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بی قرار ما آرامشی شگفت را ارمغان می دهد که خداوند در هسته ای آن است. پیچیدگی ها و تحریک پذیری ها و نگرانی هایی که ما را در خود گرفته اند، مثل: خوابی ناخوشایند می گذرند و ما بیدار می شویم تا زیبایی دنیای واقعی خداوند را به چشم هایی دیگر ببینیم و با گوش هایی تازه بشنویم!
"هلن کلر"
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
بهشت ثروتمندان از دوزخ فقرا پدید آمده است.
"ویکتور هوگو"
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی ازین دخمه ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی همچنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای
ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود. !!
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
ای کاش دریچه ی چشمانت
باز میشد بر روی نور
و پنجره ی قلبت با بلندای وسعت بیداری روح ، دوستی داشت ... !
تا سفره ی درونت از برکت احساس خوب انسانی غنی میشد
و بوی خوب آدمیتت فرشتگان گریان خدا را مست میکرد . !!
ج _ علیخانی
نویسنده : جعفر علیخانی
تاریخ :
خرد فانوس راه توست
در کوره راه جهل و تاریکی ،
فانوس را بالا بگیر ،
شب سیاه و ظلمانی هنوز در پوست شهر ...
سایه انداخته .!!