آدمی
ای ... بوم شبگیر
که در کنج خراب خانه ی زندگی
ماوی داری
امشب قلم بر دست
سودای ترانه ای بود در درونم
تا برایت بسرایم !
از نور ... ، از روشنایی ... .
وقتی تو را یافتم
اندیشه ات زنجیر بود بر تاریکی !!
و چشمانت کور بر راز طلوع خورشید !!
شایدفراموش کرده بودم
این حقیقت تلخ را
که تو سالهاست ، بیگانه با نوری !!
قلم را شکستم
بر خود نهیب زدم !
عبث دانستم از چیزی سخن گویم
که در اندیشه ات میهمان ناخوانده ست .
سر به دیوار توبه کوبیدم
به خود گفتم :
مگر با بوم ، سخن از روز ... بتوان گفت .؟؟
نه ... !! نه ... !!
نه من هرگز....
دگر این آب در هاون نخواهم کوفت .
ج - علیخانی
نظرات شما عزیزان: