بیمناک ... و ... هراسان
در کوره راههای سرگردانی
ودر جاده ی بی انتهای زندگی
هر چه خدای را فریاد زدم
او را نیافتم !! ؟؟
خسته و ملول از هراسیدن ها
درمانده از تمام سرگردانی ها
و دل زده از فریاد زدن ها
به من واقعی ام پناه آوردم
هم آغوش و همراه شدم با هر چه تنهایی بود
آنجا بود که تنهایی نهیب سر داد
آهای ... با توام ... مرد سرگردان !؟
بیهوده بود ... ! عبث بود ... ! هر چه گردیدی و گشتی !؟
آن زمان که : نگاه چشم انتظاری را بدنبال خود داشتی !
آن گاه که : قلبی برایت بی صبرانه تپید !
و آن هنگام که : لبخندی با نگاه تو بر لبانی نقش بست !
بدان که : تو خود خدایی ... !!
ج _ علیخانی
نظرات شما عزیزان: