شب به بالین من خسته به‌غیر از غم دوست          

                             به‌جز از بخت تو و دیدهٔ من، در غم تو

                                      شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست .

                                                                            گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ 

                                                                                             در خرابات مگر سایهٔ دیواری نیست؟ !!


همای شیرازی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

در این پست متن و ترجمه ی یکی از زیباترین ترانه های  مرحوم « عبدالحلیم عبدالحافظ » خواننده و بازیگر سینمای مصر را  ، که یکی از شاهکارهای جاودانه ی عالم موسیقی و شعر هست تقدیم  میکنم . آهنگساز این ترانه بلیغ حمدی و شاعر آن محمد حمزه میباشد .



زی الهوا
همچون عشق

زی الهوا یا حبیبی زی الهوا
همچون عشق، ای عزیزم، همچون عشق

وآه من الهوى یا حبیبی آه من الهوى
 ای وای از این عشق، ای عزیزم، ای وای از این عشق

وخذتنی من إیدی یا حبیبی و مشینا
عزیزم! دستم را گرفتی و با یکدیگر قدم زدیم

تحت القمر غنینا وسهرنا وحکینا
زیر نور مهتاب با هم خواندیم و صحبت کردیم و شب را بیداربودیم

وفی عز الکلام سکت الکلام
و در اوج حرفهایمان  ، سکوتی پدیدار گشت

وأتارینی ماسک الهوا بإیدیة
من عشق را دردستانم یافتم

وآه من الهوى یا حبیبی
ای وای از این عشق عزیزم

وخذتنی ومشینا والفرح یضمنا
 تسخیرم کردی وبا هم همراه شدیم، وقتی شادی ما را پناه داده بود

ونسینا یا حبیبی مین إنت ومین أنا
 فراموش کردیم عزیزم،  من که هستم و تو که هستی

حسیت إن هوانا ح یعیش ملیون سنة
احساس کردم که عشق ما ملیونها سال طول خواهد کشید

وبقیت وانت معایا الدنیا ملک إیدیة
وقتی هستم و تو در کنارمی  ، مالک تمام دنیا هستم

أأمر على هوایا تقول أمرک یا عینیة
به عشق درونم فرمان بده، عشق خواهد گفت : که فرمانت بر روی  چشمانم

وفی عز الکلام سکت الکلام

و در اوج حرفها یمان  ، سکوتی پدیدار شد

وأتارینی ماسک الهوا بإیدیة
و من عشق را  دستانم یافتم

وآه من الهوى یا حبیبی
ای وای از این عشق عزیزم

خایف ومشیت وأنا خایف
در حالیکه ترس سراسر وجودم را فرا گرفته بود راهی شدم

إیدی فی إیدک وأنا خایف
دستم در دستان تو بود در حالیکه می ترسیدم

خایف على فرحة قلبی
می ترسیدم برای شادمانی درونم

خایف على شوقی وحبی
می ترسیدم برای شور و عشقم

ویاما قلت لک أنا واحنا فی عز الهنا

و بارها به تو گفتم، در حالیکه ما در اوج خوشبختی بودیم

قلت لک یا حبیبی لا أنا قد الفرحة دی
به تو گفتم ای عشق من، این همه شادی

وحلاوة الفرحة دی
و شیرینی  خارج از  تصور من است

خایف لا فی یوم ولیلة ماألاقکش بین إیدیة
می ترسم که مبادا یک روز یا یک شب،‌ تو را دیگر در بین دستانم نیابم

تروح وتغیب علی

مرا ترک کنی و از من دور بشوی

وقلت لی یا حبیبی ساعتها
در همان وقت توای عشق من به من گفتی

دی دنیتی إنت اللی ملتها
تو آن دنیای منی که تمامی زندگیم را از آن خودت کردی

وفی عز الکلام سکت الکلام
و در اوج حرفها یمان سکوتی پدیدار شد

وأتارینی ماسک الهوا بإیدیة
و من عشق را در دستانم یافتم

وآه من الهوى یا حبیبی
 ای وای از این عشق عزیزم

وخذتنی یا حبیبی ورحت طایر طایر
 تو من را با خودت بردی و به سوی دوردستها پرواز کردی عزیزم

وفتنی یا حبیبی وقلبی حایر حایر
 از من جدا شدی در حالیکه قلب من پریشان و سرگردان بود

وقلت لی راجع بکرة أنا راجع
به من گفتی : فردا بازخواهم گشت

وفضلت مستنی بآمالی
 من همراه با آرزوهایم منتظر تو شدم

ومالی البیت بالورد بالشوق بالحب بالأغانی
سرتاسر خانه را سرشار از گل و شور و عشق و ترانه کردم

بشمع قاید بأحلى کلمة فوق لسانی
همراه با شمع و زیباترین واژه ها بر روی لب هایم

کان ده حالی یا حبیبی لما جیت
این حال و روز من بودعزیزم هنگامی که تو برگشتی

رددنا الغنوة الحلوة سوى
با همدیگر ترانه شادی سرودیم

ودبنا مع نور الشمع  دبنا سوى
 با نور شمع در هم سوختیم و ذوب شدیم

ودقنا حلاوة الحب  دقناها سوى
و شیرینی عشق را با هم چشیدیم

وفی لحظة لقیتک یا حبیبی زی دوامة هوا
 ناگهان تو را پریشان خاطر و آشفته دیدم ای عشق من

رمیت الورد طفیت الشمع یا حبیبی
گل ها را  پرتاب نمودی، شمع ها را خاموش کردی، ای عشق من

والغنوة الحلوة ملاها الدمع یا حبیبی
ترانه شادی تبدیل به اشک شد ای عزیزم

وفی عز الأمان ضاع منی الأمان
و در اوج  آرامش، آغوشت را گم کردم

وأتارینی ماسک الهوا فی إیدیة

و من عشق را دردستانم یافتم

وآه من الهوى یا حبیبی
ای وای از این عشق عزیزم


 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 دوست عزیزم ...

بی مقدمه .... برایت میگویم

چکامه دلم را ...

آنشب ، چه مهربان وچه بی ریا

در بزمی صمیمانه و در خلوتی زیبا

تو را رهرو دل زخمی ازعشق یافتم .

آنگونه که دست بر جبین نهاده بودی

و با چشمانی خسته از نامرادیهای روزگار

سیل غمبار افکارت را در درون خود رج می زدی !!

"زی الهوی " را عاشقانه دوست داشتی ، بی آنکه بدانی

 ترجمان می کردی ساز ترانه را با سوز درونت بی آنکه بفهمی !!

اما قلب عاشقت فریادها در درون داشت...

که سالهاست با او عجینی !

در دریای افکارت  ،تو را غریقی بی گناه یافتم...

 دل در پی دلت به دریا زدم

با تو بودم ....!  در درونت ..... بی آنکه بدانی .... !!

تو را فهمیدم... در... « ثانیه های تنهایی »

ارج می نهم ...

کاشانه ی تنها و بی ریای دلت را

دوست عزیزم ...

برادرم رضا ...

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

شبانگاهان ...

در سرنوشتی سرشکبار !

خالقم مرا نوازنده

و محبوبم را ساز ی خوش صدا در زندگی آفرید.

 در اوهامی برخاسته از مستی و جنون

 خود را برتر از او یافتم !!

غرق در دریای بی مهری و خودخواهی

چه ساعتها که مغرور ،

 زخمه بر سازم زدم

ولی افسوس...!!

هر چه بیشتر نواختم

او را حزن انگیز تر از دوش  یافتم .

سحر گاهان ... 

که مستی و جنون رفتند ،

او در برم بود .

در حالیکه  قلبش... شکسته... بود !!!

سالها بود که قلبش را شکسته بودم .!!!

همسرم  را میگویم .!!!!

 

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

گذشته ها را گذاشتم و گذشتم

بی آنکه مغز تهی و خالی از فکرم

طرفی از آن بسته باشد .!

امروزم را درجاده ی گذراندم

 که چراغش جهل و تاریکی بود .!

فردا را دگر نمی خواهم !!

رحم کنید بر من ...

پاهایم زخم زندگی دارد. !!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

اکنون که در دوزخ زمین زندانی ام !

در هراسی سکر آور

تفکراتم را در زیر پوششی از خاکستر پنهان می کنم .

تا مبادا تند باد ویرانگر جهل و تاریکی ،

آن را به یغما برد. !!

 

ج _ علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

امشب ...

روح عصیانگرم !

در بزم ناخوانده ی زمین

در میان موجی از بدبختی ها و تباهی ها ،

با سازی برآمده از سوز دل

لنگ لنگان بر پیکر تب دارم می رقصد !

گویی ...

بعد یک عمر دربدری ،

رقاصی پیشه کرده ست . !!

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

.... شبها می گذرند و ما در ناهشیاری به سر می بریم .

روزها ما را خوشآمد گفته و در آغوش می کشند .

اما ما در ترس پیوسته از شب و روز به سر می بریم

به زمین می چسبیم .

در حالی که دروازه ی قلب پروردگار به رویمان گشوده است

و نان زندگی را لگد مال می کنیم ،

آنگاه که گرسنگی دل هامان را می جود.

زندگی چه با آدمی خوب است ... !!!

و آدمی چه از زندگی دور ... !!!

 

جبران خلیل جبران


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

سالهاست ...

دست بر دل بیمار !

دل بر چشم گریان  !

و چشم بر جاده ی تاریک زندگی دارم . !

 حسرت تنها هم آغوش

لحظه های تب دار من است .

ای کاش .... !

هرگز به جرم دزدیدن سیب

از باغ سبز خدا  ،

رانده نمیشدم .

ای کاش .... !

در کلبه ی تنهایی او

جایی برای زندگی دوباره می یافتم .

ای کاش .... !

دوباره آسمانی بودم . !!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

گاویست در آسمان و نامش پروین

            یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

                      چشم خردت باز کن از روی یقین

                                زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین !!

 

                                           « خیام »


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

امشب ..

در خلوت شبانه ام

دیگر تنها نیستم !

بهار هم از سفر آمد

چه زیبا ست !

امشب ..

 میلاد من و او .!!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

افسوس و آه

بر ایام شما ظاهر فروشانی

که در کشاکش آمدن نوروز

بی خبر از دل خویش !!

خانه از گرد و خاک میشویید!!

ای کاش میشد....!

خانه دلتان را غسل تعمید دهید.

ازغبار ریا و دروغ.!!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

اینروزا تو کوچه ها... تو.... خیابون

مردم دارن وول می خورند

زنده اند  ظاهرا" اما...

هی دارن جون میکنند!

راست راستی  چه رسمیه بین اونا !!

که اینروزا به اسم عید !!؟؟

همش دارن به آب و آتیش می زنند!

یکی فکر سفره ی هفت سینه و تنگ بلور

یکی دائم پولهای تو جیبشو می زنه بر

یکی فکر باقلوا ، یکی به فکر کت نو

یکی با ناز و کرشمه می پوشه کفشای نو

اون یکی دنبال سبزه س ،

این یکی دنبال ماهی

اونی که تو خطشون نیست ،

میکنه شیون و زاری

 *   *    *   *   *   *

بیچاره... بابای من خیلی ساله،

از سر صبح سحر ،  تا بوق سگ

تو کارخونه جون میکنه!!

تا شاید مثل اونا روزش و نو روز بکنه!!

اما حیف نمی تونه....؟! نمی تونه....؟!

سر ماه تا میرسه ،  صاحب خونه

به تلافی ندادن اجاره ی خونه

هی تلنگر میزنه.... برید دیگه.....

از این خونه!

اونم از ترس همه دربدری تو کوچه ها

بعد یک شیون و خواهش میکنه به اون دعا

آخرش راضی میشه بهش بده

همه ی دار و ندارش پولهای تو جیبشو

حالا ما موندیم یک بغض غریب

آس و پاس و دربدر ،  تو جاده ی عید سعید !

* * *

چی میشه....!!

 محض خدا یکی بیاد به ما بگه

که چرا ؟...... که چرا ؟......

روز دیروز ما.... ،  نوروز نمیشه.... !!؟؟

 

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

 

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی هم نفسی .

تا که رفتیم همه یار شدند

خفته ایم و همه بیدار شدند.

قدر آئینه بدانید چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست.!!

 

« خیام »


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

امشب ...

فرزند فقر ،

با سوز دل

و سری شکسته از سنگ بدبختی

در سرسامی سنگین از سکوت ،

در سرمای آلونکش ،

 سفره ی خالی از نان

پهن میکند .

و در تداوم سرفه های تب دار تنش

که سایه ی مرگ بر آن لبخند زده

انتظار را بهانه می کند تا شاید ،

 بهار خوشبختی را ، در آغوش کشد. !!

وه چه هفت سین رنگارنگی دارد !!

فرزند فقر ،

امشب .!!!

 

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

این شبها...

 با تردیدی بزرگ دست و پنجه نرم میکنم .

همیشه دم دمای رسیدن سال نو که میشه ،

یاد حاجی فیروز می افتم .  

***

به ما گفته بودن هر وقت حاجی فیروز میاد بهار رو هم با خودش میاره  !!

خیلی ساله که حاجی فیروز دیگه نیست !!

یا شاید..... !! 

 دیگه نمیشه اونو در بین آدمایی که این روزا حاجی فیروز شدند ،

پیدا کرد. !!

حالا که اون رفته.... و بهار رو.... با خودش برده !!

نمیدونم...

 نوروز رو بدون حاجی فیروز چه جوری ؟؟

باور کنم .!!!

 

ج _ علیخانی

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 14 صفحه بعد

.: Weblog Themes By NazTarin.Com :.


با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 144988
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

 

مردی و زنی ، کنار پنجره ای رو به بهار ، نزدیک هم نشسته بودند.

زن گفت :  « تو را دوست دارم ، تو همواره زیبا و پولدار وخوش پوش بوده ای . »

مردپاسخ داد : « من نیز تو را دوست دارم .

تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز ، و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای . »

اما ، زن با ترشرویی از او روی گردانده و گفت :

آقای محترم ... مرا تنها بگذار ...همین حالا ! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای

شما می گذرد .!

من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت ، و مادر فرزندان آینده ات

باشم ... !

بدین گونه آن دو از یکدیگر جدا شدند.

مرد به خود گفت : بنگر که رویای دیگر غبار شد .

و زن گفت : خوب شد .... چه مردی بود ، که مرا غبار و رویا می شمرد . !!

 

جبران خلیل جبران


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 امشب ،

درسکوت تنهاییم

 رسم کهنه را دور خواهم انداخت !؟

 اندیشه را میهمان می کنم

به تاریکخانه دلم.

اندیشه ای که سالها

با من فاصله داشت. !!! ؟؟؟

او را میخوانم

تا شاید در آغوش او

من واقعی خود را  بیابم .

می خواهم حس کنم

آغاز بودن را .

آخر خسته شد روح در به درم

از این همه مردن

اگر اندیشه بیاید

به او خواهم گفت :

نوازش سایه ی دیوار همسایه

را اعتمادی نیست

می گویم زندگی را دو باره

می خواهم زندگی کنم.

می خواهم ...

خود خودم باشم 

ج _ علیخانی 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

هرکس همان‌گونه زندگی می‌کند که فکر می‌کند؛

اگر کسی فرومایه بیندیشد،

فرومایه هم زندگی می‌کند.

اگر کسی بی‌قید و بند فکر کند

بی‌قید و بند هم زندگی می‌کند.

اندیشه هیچ گاه

بر زندگی و وجود فردی و جمعی ما

بی‌تأثیر نبوده است....!!!!

روژه‌ ـ پل درووا


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

در حیرتم از مردمی

که در گرداب تاریکی غوطه ورند !

مهر ورزی را برای خویش میخواهند

و سایه ی مرگ بر دیوار خانه همسایه . !!

در ازای لقمه نانی ،

یا که لبخندی ز یک حوری ،

تفکر می سازند و ...  می سازند ...

 و در آنسوی بازار

اندیشه می بازند و ... می بازند ...

در مانده ام ...

 گریه کنم

بر مردگان دریای سیاهی ! ؟؟

یاکه لبخند زنم

بر خورشید . ! ؟؟

 

ج _ علیخانی

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

آدمی

ای ... بوم شبگیر

که در کنج خراب خانه ی زندگی

ماوی داری

امشب قلم بر دست

 سودای ترانه ای بود در درونم

تا برایت بسرایم !

از نور ... ، از روشنایی ... .

وقتی تو را یافتم 

 اندیشه ات زنجیر بود بر تاریکی !!

و چشمانت کور بر راز طلوع خورشید !!

شایدفراموش کرده بودم

این حقیقت تلخ را 

که تو سالهاست ، بیگانه با نوری !!

قلم را شکستم

بر خود نهیب زدم !

عبث دانستم از چیزی سخن گویم

که در اندیشه ات میهمان ناخوانده ست .

سر به دیوار توبه کوبیدم

به خود گفتم :

مگر با بوم  ، سخن از روز ... بتوان گفت .؟؟

نه ... !! نه ... !!

نه من هرگز....

دگر این آب در هاون نخواهم کوفت .

 

ج - علیخانی

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

نگاهت ،  ساده و پاک است

غرورت  ، خسته از دیروز

صدایت ، بی رمق ... محزون ...

امیدت ، سالهاست مرده !!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

فرزندم ..

دیروز اربابان تاریکی

آغاز دفتر زندگی ام را

با سیاهی نوشتند ! 

 گذشت ... بر من ! هر چه گذشت ... !

امروز در غبار حادثه ، دوباره

قلم در دست خواهم گرفت.

انتهایش را خود خواهم نگاشت ، سبز  سبز

دگر در انتظار معجزه ، چشم بر آسمان نخواهم دوخت !

کهنه پلاس تحقیر را دور خواهم انداخت

پای از زنجیر اسارت برون خواهم کشید

زندگی را دو باره ... می سازم

با سنگی از غرور ... یا که ... خشتی از ایمان

 شروع میکنم دو باره ... فردای زیبا را !!

به دستانم ... اعتماد دارم . !!!

 

ج _ علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 

می نویسم ... یکی بود یکی نبود

تو  بدون ... غصه ها بیش و کم نبود !

می نویسم ... توی شهر مرده ی آدمکا...

تو بدون ... نقاب زدن که عار نبود !!!

می نویسم ... بهونه ی قشنگشون تو زندگی

تو بدون ... حسرت و دیوونگی بود .

می نویسم ... دلاشو ن از سنگ ولی کاغذی بود !

تو بدون ... که فکراشون پوسیده و ماشینی بود

می نویسم ... صبح که از خواب پا میشن وضو دارن !

تو بدون ... دنبال دل شکستن و گول زدنن !!

می نویسم ... همشون عادت دارن به همدیگه دروغ بگن

تو بدون ... زخم زبون یواشکی بهم میگن

می نویسم ... آینه پر از غبار دوریه !!!؟

تو بدون ... درد تموم عاشقا ...تو این زمین ...

غصه و .... بی وفائیه .... غصه و بی وفائیه !!!

 

ج _علیخانی

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی

 بی ‌دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست 

            غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست !

   رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر ،                                      

        کاندر این شهر، طبیب دل بیماری نیست .