زمین می لرزد ...
زمان می تازد ...
وتن آدمی می پوسد
در کویر خشک زندگی
این روزها ...
آسمان ، عطش باران دارد !!
ج _ علیخانی
ادامه مطلب
با تو در ثانیه ها کاش دلها در چهره ها بود
|
||||||||||||||||||||||||||
Design by : NazTarin
|
زمین می لرزد ... ج _ علیخانی ادامه مطلب آینه هم این روزها ج _ علیخانی ادامه مطلب من مشرقی ام... ج _ علیخانی ادامه مطلب دیروز ،نانی در سفره داشتم آکنده از بوی گندم خدا ج _ علیخانی ادامه مطلب
پایانی برای قصه ها نیست.
نه بره ها گرگ می شوند، نه گرگ ها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آدمها،
دار می زنم خاطرات کسی را که مرا دور زد،
حالم خوب است ولی گذشته ام درد می کند...
ادامه مطلب در خلوت سکوتم ... ! دزدانه شعر گفتم از ترس ظلمت شب ... ! آن را به تو سپردم اوراق شعر من را ، نگذار تا بسوزند زیرا که حرف حرفش ، با سوز دل سرودم !! ج _ علیخانی ادامه مطلب بعضی وقتا ، آدم به نقطه صفر زندگی میرسه . میدونین چی رو میگم ؟ اونجایی که بودن و نبودن یا وجود و عدم ، در یه کفه ی ترازو قرار می گیره و هیچ کدومش نمی تونه اون یکی رو بهونه کنه ! گاهی اوقات ، توی جاده ی زندگی به جایی می رسی که رفتن و نرفتن دیگه برات معنا نداره ! خیلی راحت بگم دیگه ابتداء و انتهایی وجود نداره و فرقی هم نداره که کجای جاده باشی! این مقدمه رو گفتم برای اونایی که تو جامعه یا درمحیط عمومی یا توزندگی شخصی شون ، در مقابل برخورد و رفتار بعضی افراد که شاید فقط ظاهرشون آدم نماست ! به این نقطه میرسن و مجبور به تحمل هستند! تحمل آدمکهای نخ نمایی که برخلاف ادعا و غرور کاذبی که دارن هیچ نمادی ازانسانیت رو نمیشه تو وجودشون دید ! چه خوب بود که هیچ وقت به نقطه صفر زندگیمون نمی رسیدیم ! ای کاش بودن و نبودنمون برای دیگران فرق داشت . ای کاش هیچ وقت آدمکی نخ نما توی زندگی نبودیم تا دیگران مجبور به تحملمون بشن !! ای کاش برای چند لحظه هم که شده انسان بودیم !! ج _ علیخانی ادامه مطلب دیشب خدا درخوابم آمد فریاد کشید بر من و با عصبانیت گفت : آدم احمق ... !! در زندگی ، به تو هر چی دادم ، اندازه ی شعور و ظرفیتت بود . بفهم ..... ! نفهم ..... ! ؟ این را گفت و رفت . بعد از رفتنش بود که هزاران سوال در ذهنم نقش بست . انگارفراموش کرده بود : اگه قرار بود بفهمم ... نفهم زاده نمی شدم .!! ج _ علیخانی
ادامه مطلب بیمناک ... و ... هراسان در کوره راههای سرگردانی ودر جاده ی بی انتهای زندگی هر چه خدای را فریاد زدم او را نیافتم !! ؟؟ خسته و ملول از هراسیدن ها درمانده از تمام سرگردانی ها و دل زده از فریاد زدن ها به من واقعی ام پناه آوردم هم آغوش و همراه شدم با هر چه تنهایی بود آنجا بود که تنهایی نهیب سر داد آهای ... با توام ... مرد سرگردان !؟ بیهوده بود ... ! عبث بود ... ! هر چه گردیدی و گشتی !؟ آن زمان که : نگاه چشم انتظاری را بدنبال خود داشتی ! آن گاه که : قلبی برایت بی صبرانه تپید ! و آن هنگام که : لبخندی با نگاه تو بر لبانی نقش بست ! بدان که : تو خود خدایی ... !! ج _ علیخانی ادامه مطلب در جعبه سیاه خیمه شب بازی زندگی ، من و تو عروسکانی بودیم پنهان در پشت نقاب !! با آهنگ دلخراش مرشد ، لوده شدیم ...! رقصیدیم ...! وحشیانه خندیدند... و خندیدند... تماشاگران زندگی ... بر من و تو گویی ... چشمانشان کور بود !! ؟ برطناب و دستان ستمکار ، عروسک گردان.!! ج _ علیخانی
ادامه مطلب سالهاست به دردی ، سر در گریبان دارم . هیچ مرحمی را بر آن مداوا نیست . دردی که شاید خدایان زر و زیور و یا بردگان کهنه پرستی بر من روا داشتند ! شاید هم به تحفه بر من ارزانی داشتند . خود نیز نمی دانم ، ولی هر چه هست ... این درد تنها مونس جان و تنم و محرم خلوت راز و نیازم گشته و روز های زندگی دهشتبارم با آن طلوع و غروبی غمگین را رقم می زند . طلوع نه ، ... دروغ بود ، ... دردمندی چون من را سر و سری با طلوع نیست . چرا که طلوع را تنها عاشقان خود باخته ای زر و زیور زندگی ، برای شروع صبحی پر گناه در بازار فردای خویش می خواهند و اوج ستمبارگی خویش را در آن می جویند ! غروب را ... دوست دارم زیرا دردمندی ام ، در غروب طلوع یافته ، و پیکر زخم خورده ام ، همیشه زهرجراحت های خویش را از رودهای سرچشمه دل خونین او نوشیده . ... ! غروب زیباست... ! غروبی که تار و پودش بر بافته از دلواپسی های عاشقانه ی ممتد است ! و اضطرابی مفرط در شبانگاهانش را بدنبال دارد . از آنجا که همیشه روح و جسم بخت برگشته من بر خلاف قوانین زندگی ، " زنده گی " را پیشه کرده ، لاجرم با حلول زیبای غروب آرامش به روح و تنم باز میگردد و صدای آمدن گامهایش مژده ی خلوتی دیگر را در چهار دیواری اتاق نمورم فریاد می زند . من ... درد ... و ... غروب ... گویی الفتی دیرینه با هم داریم ! از آنجا که آدمیان خسته از گناهان روز در رویای خواب شبانه ی بیدادگری خویش ، همچون گرگان مغرور از شکار زوزه میکشند و صدای گام رهگذران شبانه در کوچه های تنگ و تاریک خواب ایشان گناهی بس نابخشودنی ست ! پس ، با وحشتی سر از پا نشناخته ،آهسته و پاورچین از دریچه غروب به آغوش شب پناه میبرم تا شاید مغروراز مصون ماندن از هجوم گرگان و شغالان روز به رویای درونی خویش دست یابم . اما افسوس ... هر چه از امتداد شبانگاهان میگذرد همراه و هم آغوش با سیاهی شب ، درنگون بختی خود ، بیشتر غوطه می خورم ! و سیاهی شب با تیره گی زندگیم بیشتر در هم می آمیزد . آنجاست که حسرتی کهنه به سراغم می آید . با او هم نشین می شوم . و در دل کینه ایی عمیق به بار می نشیند . حسرت می خورم به ستارگان ، به ستارگان زیبایی که شب در دل خود پنهان داشت ! و من در زندگی سیاه و ظلمانی خود هرگز ستاره ایی ندیدم ....!! ناتوان و دردمند از نداشتن ستاره ، به افکار گیج و در هم پناه می برم و در اوج نا باوری ... وجود چهره های به رقص در آمده پیدا و پنهان ، بردگان زندگی را ، در برابر دیدگانم می بینم که دائم در پرتو نور ماه خود نمایی می کنند. چهره ها می رقصند و با نمایشی دلقک گونه سکوت دل خواسته ام را شکسته و خرد می کنند . از پای کوبی چهره ها در برابر دیدگانم ، به اعماق زیبایی محض و پستی و نحوست برخی آدمیان پی می برم . چهره ها در برابر دیدگانم می رقصند ... و من در سکوت سرد و درد آلود ، با چشمان درونم آنها را رج می زنم . چهره ای می بینم... که همچون غریق در دریای آیینه ها ، به هزار چهره در می آید تا شاید به دروغ یک چهره بودنش را نشان دهد ! و در آن سو ... در کویر تنهایی چهره ای را دیدم ، که به جرم هزار چهره نبودن ، مطرود مانده بود . چهره ای دیدم ... که لبخند بر لب داشت ... تا شاید عفونت های متعفن درونش را که از زشتی های عالم نشان داشت ، پنهان کند . چهره ای بد منظر و زشت رو را دیدم ... که چون نقاب زشتی از رویش برکشیدم ، آسمان زیبایی و خوبی را در درونش متبلور دیدم. ! چهره ای دیدم ... که هزاران چین و چروک همچون دامن ماه رویان بر جبین داشت ، ولی در ورای خود خرمنی از پوچی و بی ارزشی به یغمای عمر برده بود !! و آن طرف تر ... چهره ای صاف و بی مدعا ، که صدها تجربه و پختگی به انبان داشت . چهره ای دیدم ... که لبانش داد از عدل و انصاف می داد ولی در درون ، شمشیر برگردن بردگان ، برهنه می کرد . چهره ای دیدم ... که نقاب اعتماد را بر خیانت و پلیدی خویش امیر و استوار کرده بود !! و بر چهره ای رسوا در زمانه ، که عشق و ایمان را مظهر و گواه بود ، فخر می فروشید ! چهره ای دیدم ... که آکنده از آیین کهنه و پوسیده ی گذشتگان بود ، ... و نقاب بردگی و بندگی کورکورانه داشت ! و چهره ای ... معصوم کودکی که در ورای افکار کوچک خویش ، نقابی از امید و آرزوی به فردا را ... بر دیده داشت . ! چهره ها آمدند ... و هر یک به دلربایی ... در برابر دیدگانم رقصیدند ! اما ، تنها چهره ای که تمام وجودم را در دریای خویش غرق کرد ... و به آسمان تفکر فرو برد ، چهره ی " انسانیت " بود !! ؟؟ که نقابی از زخم های عریان بشر داشت ! آری ... چهره ها آمدند ... رقصیدند ... و ... رفتند ! و مرا ، با تنهایی و درد خویش ، تنها گذاشتند ! من ماندم ... و ... درد ... و ... سایه ای از "چهره ها " درد من ... درد ... چهره هاست !! دردی که تنها مونس جان و تنم ... و محرم خلوت راز و نیازم گشته ! دیگر ... سالها ست ... آن سوی چهره ها را می شناسم ... !! ؟ و رنگارنگی پنهانشان را فریاد زده ، بی رنگ و عریان می کنم و در قاموس این عریانی ، حقیقت تلخ درونشان را در آیینه دل هویدا میکنم . آری ... من سالهاست که درد چهره ها و نقاب دارم. !! ج - علیخانی
ادامه مطلب هیچ وقت یادمون نمیره که تا دیروز سادگی زیباترین کلمه ی بود که تو زندگی برامون وجود داشت و تموم خوبیها رو توی سادگی می دیدیم . ولی امروز ... سادگی رو بزرگ ترین اشتباه تو زندگی می دونیم و کسی رو که ساده باشه ... یه احمق می دونیم ... !! می خوای احمق نباشی ... ؟؟ خیلی راحته ... ! تو زندگی ساده نباش .!! ج _ علیخانی ادامه مطلب چه زیبا و دوست داشتنی ست ، حس گناه کردن در بین جماعتی که : خود آلوده به گناهند !! و چه زیباست خار بودن در گلستانی که : باغبانش پرپر شدن یاس و اقاقی را به انتظار نشسته است !! بر من رشک ورزید مردم زین پس خار و گناه آلود م !! ج _ علیخانی ادامه مطلب در زندگی پیرامونی و شخصی ما ، تنها افراد ناتوان و ضعیف النفسی هستند که قادر به تغییر شرایط بد روزگارخود نیستند. آنها با پذیرش شرایط بد و نامناسب محیطی که مورد قبول قلبی آنها نیست در واقع در پیله ای بر بافته از تار و پود ذلت و خواری محکوم به فنایی ابدی به نام ..... زندگی اند. اینان کسانی هستند که در مقابل هر گونه استعمار یا استضعافی که در اثر روابط اجتماعی یا زندگی مشترک به آنها تحمیل می شود از خود هیچگونه عکس العمل متقابل و یا باز دارنده که موجب تغییر شرایط و بهبود اوضاع و یا قلت آن شود از خود نشان نمی دهند و به تعبیری دیگر اراده انجام و یا دفاع از خودرا دربرابر آنها ندارند و ماحصل زندگی این افراد فرو رفتن هر چه بیشتر در منجلاب و باتلاقی ست که خود بانی و باعث پدید آمدن آن بوده اند و جای بسی تاسف است که در طول زمان بر عمق و گستردگی آن افزوده می گردد. و اینچنین است که دیگر رهایی ایشان از آن ناممکن و یا دشوار می گردد. این افراد به دلیل عدم وجود اقتدار شخصیتی و نبود قدرت تفکر بر مصائب پیش روی خود قادربه تغییر کوچکترین مسائل در زندگی روزمره ی خود نبوده و در اثر مرور زمان و طوالی آن دائما در سختی بوده و همواره کوله باری از درد و رنج جامعه را درجاده ی بندگی به نام زندگی به دوش می کشند ! اینان به دلیل عجز و ناتوانی خود در زدودن و پشت سر گذاشتن این بحران و خلاء آشکار آن ، همواره در درون خویش از این درد عظیم در حال شیون و ناله و گله گزاری اند . اما در مقام کنش و واکنشهای اطراف خود به واقع سعی درمخفی نگاه داشتن ضعف درونی خویش دارند. متاسفانه با نگرشی گذرا بر محیط پیرامون خویش می توان مصداق های بارزی از این افراد یافت آنچه که مسلم است افراد مورد نظر دارای شخصیتی درون گریز بوده و در مقابل حقایق جامعه که هیچکس را از آن گریزی نیست ، سعی در محق جلوه دادن خویش و قلب واقعیتها هستند. وجود بدترین شرایط ممکن و ناملایمات پیش روی را همواره به فال نیک گرفته و از آن به عنوان تقدیر و سرنوشت خویش یاد می کنند !! و در این رهگذر گوشهای خویش را بر هر چه سخن و کلام رهایی بخش که می تواند منشاء زدودن مشکلات و سختی باشد را به سختی بسته اند ! افسوس ، دردا و دریغا ، اینان خود در رنجند و می رنجانند .!! و قدم در خانه ی می گذارند که خود آن را از پای بست ویران بنا کرده اند !! ای کاش می شد برای لحظه ی کوتاه با تعمق و تامل در خویش جایگاه و شخصیت حقیقی و از دست رفته خود را دو باره باز می جستند و در رهگذر شناخت من واقعی خویش شاهد خوشبختی را در آغوش می کشیدند . ! بی شک این افراد گمشده در خود ، به این نکته باور دارند که " هر کس هر آنچه را که می کارد همان را می درود " ج _ علیخانی ادامه مطلب آهای آدمی ... این روزها در مکاره بازار زندگی گران می خری و پر بهاء می فروشی مگر کوری ... !؟ نمی بینی ... !؟ هنوز انسان و آزادی تنها متاعی ست که بی بهاء ، بی مشتری ماندست !! چشم باز کن ... آن سوی بازار چوب حراج بر انسانیت می زنند ! ج _ علیخانی ادامه مطلب |